۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

دل تنگی

نه اینکه دل تنگی زمان و مکان داشته باشه. ولی وقتی اینجایی دلت به وضعی اونجاست. وقتی از ایران دور هستی همه چیز معنای دیگه ای داره.

ابی یک آهنگ داره. می گه آدما رنگ و وارنگن ولی هیشکی شکل ما نیست…

این رو تا توی ایران هستی نمی فهمی. آخه اونجا همه از خودمونن. همه از خودن . تا تنها نشی و اقلیت نشی نمی دونی چی می گه. یا سردی و غمی که توی آهنگهای شادمهر هست… شعرهاش رو هم خودش می گه معمولا.

یک نیمه تاریک داره شاید شخصیت هر یک از ما که تا وقتی آفتاب وطن بر سر ما می تابه وگرم و سرخوشیم سایه ای نمی مونه که ترسها توش جون بگیرن. ترسهایی که درنیمه تاریک ما، سالهاست با ما زندگی می کنن و جرات نفس کشیدن ندارن. چون خورشید خونه بالای سرمونه. کافیه دور شی. کافیه اختلاف ساعتت با خونه زیاد شده. اونقدر زیاد که خواب و بیدارت به هم بریزه. اونجاست که ترسها کم کم شاخ می شن.

ترس از دست دادن ها.

ترس دورموندن ها.

ترس ناشناخته هایی که با شناختنشون چیزی از حیرتمون کم نمی شه.

ترس از روبرو شدن با تعصب های تاریک.

ترس دور شدن از روشنی و گرمی خانواده.

ترس از دست دادن آفتابهای لب بوم.

ترس ندونستن واژه ها در ترکیب ساندویچهای ساده کنار خیابون.

ترس گرونی و خرابی مترو.

ترس فراموشی طعم قلیون فرحزاد.

ترس عادت کردن به همبرگرهای هورمونی به جای استیک های فری کثیف.

ترس هایی که از عادت ها فراری هستن و تا بهشون میدون بدی عادت هات رو تارومار می کنن.

دل تنگی عمقی داره که توی ایران بهش نمی رسی.

شاید جاذبه زمین همه جا یک اندازه نیست. شاید جاذبه اینجا به تن من کارساز نیست. هزار شاید دیگه هم شاید باشه این وسط.
دم اونایی که اونجا محکم ریشه دارن گرم.
دم اونایی که اینجا از نو ریشه می دن هم گرم.
امان از ریشه های الاستیک.

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

راه

شاید تمام جاده های غربت، همیشه و همه جا همینطور سرد، ترسناک و بی روح بوده، برای همه مسافرهای ناآشنا، با آن نگاههای هراسناک. آن‌ها که با زن و بچه آمدند یا تنها، زبان می‌دانستند یا نمی دانستند، ترسها و ترسها و ترسها. ناشناخته‌ها و غربت. اینجا هرچه هست از جنس تو نیست و هر آنچه از جنس توست، هرگز اینجا نبوده و نیست.



ساعتیست که اتوبوس از مارکام حرکت کرده اما نمی رسیم. حواس من اشتباه می‌رود یا راننده، نمی دانم! چه پیدا کردند قبل از ما مهاجران سرزمین های سرد شمالی که هر چی می‌گردیم برای ما از آن گنجهای دوست‌داشتنی، اثری پیدا نیست!

مارکام آنسوی دنیاست. نه اینکه تورنتو اینسوی دنیا باشه. تورنتو هم آنسوی دنیاست. پایت را که از ایران می‌گذاری بیرون، همه جا، آنسوی دنیاست. دور هستن. فاصله ها دور هستن. از اینجا به آنجا رفتن سخت و نا آشناست. اصلاً مثل یک تهران-اراک، تهران-قم یا تهران-چالوس نیست. فاصله ها طولانی اند. حوصله ات سر می رود. هم صحبتی نیست. باید سر خودت را با پی دی اف ریدر گرم کنی یا با موبیالت بازی کنی. فاصله ها آنقدر دورند که دل ات برای دورترین فاصله های ایران تنگ می شود. ربطی به کیلومتر ندارد. مناظر غریب و نا آشناست.

اگه قدر ایران رو ندانسته ای و حالا اسیر غربتی، نباید خیلی خود را سرزنش کنی. این راهیست که خیلی‌ها به ناچار رفته اند و می روند. راهی که روزگار پیش پای تو بازکرده و تو نیز باید بروی. مثل آب که جاری می شه، مجبور می شی راه بیفتی. پا در راه بگذاری و سختی ها رو به خودت هموارکنی. پا توی غربت گذاشتن هرگز راحت نبوده،‌ نه برای تو نه برای هیچ خارجی دیگه. اینکه درد افغانی های توی ایران رو بدونی بیش از اینکه شرم آور باشه، پر از نوع دوستیه. اینکه قدر ایران رو بدونی بیش از اینکه پر از پشیمونی باشه، پر از خوشحالیه.

بونتی

یکی از بهترین تعطیلات زندگیم رو توی مونترال گذروندم. مونترال برای لذت بردن از زندگی بنا شده. بزرگترن مرکز تفریحی فرانسوی زبان آمریکای شمالی بوده. مردم توی مونترال خوب پول خرج می کنن و به خودشون و زندگیشون می رسن. دوستی می گفت که در فرهنگ فرانسوی مردم معتقد هستن اونقدر که خرج می کنن زندگی می کنن. یعنی اونقدر که خرج می کنی وسعت لذت تو از زندگی رو تعیین می کنه(شخصا کاملا با این نظر مخالفم). برای همین معمولا کردیت کاردهای بسیار بدهکار دارن. مثلا کسی که ده هزارتا کردیت داره ممکنه ۱۲ هزارتا بدهی داشته باشه و این رو بد نمی دونن. یا مثلا وام های سنگین می گیرن که برن دنیا رو بگردن. تورنتو اینطور نیست. مردمی که توی تورنتو زندگی می کنن عموما به دنبال اقتصاد هستن تا لذت بردن از زندگی. یک هفته ای که مونترال بودم خیلی سریع گذشت. مهمون علی بودم (کنگر و لنگر). از ساعتهای کارش زد و وقت و بی وقت به رستورانهای متنوع رفتیم. کازینونی مونترال دیدنیه. هرچند درک نکردم چرا مردم از صبح تا شب برای بازی با دستگاه های جکپات توی کازینو می شینن ولی از اینکه اینقدر راحت زندگی می کردن لذت بردم. به جز شب آخر یا مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم. یک شب خونه آرش و سارا بودیم. قرمه سبزی بنز بود. فردا شب خونه فریماه حسابی خوش گذشت. سبزی پلو با ماهی و یک کوکو سبزی خیلی خوشمزه که فقط من مشتریش شدم. توی سرمای به وضعی زیر صفر، باربیکیو کردیم. یک زوج خیلی باحال هم مهمون فریماه بودن. کارن از علی راجع به رمز و راز دکتر شدن می پرسید و معتقد بود بدون استفاده از مکمل های انرژی زا ممکن نیست کسی پی اچ دی بگیره… یک خانم دکتر هم توی جمع بود. جمعیت تحصیلکرده مونترال توی دنیا بی نظیره. ویکی پدیای فارسی نوشته که نسبت تحصیلکرده های مونترال حتی از بوستون بیشتره. فکر می کنم بیشتر جمعیت ایرانی مونترال دانشگاهی باشن. یا درس می خونن یا پرسنل دانشگاه هستن. علی ترامیسویی که خودش درست کرده بود آورده بود. پنیر و مایه اش خیلی خاص بود و حسابی چسبید. خونه علی یکی از آخرین طبقات یک بلند مرتبه لب رودخونه است. منظره فوق العاده ای به شهر داره. شبها معمولا گیتار به دست می گیره یا پشت پیانو می شینه و با یک کلیپ کلاسیک یا پاپ همراه می شه. برای کسی که توی خونه است این صداها خیلی خوشایند و سرشار از زندگیه.



برای مهمونی علی، هر کاری کردم نذاشت در خرید شرکت کنم. خونه هم که رسیدیم گفت به چیزی دست نزن. برگشتیم خونه و رفت توی آشپزخونه مشغول درست کردن لازانیا شد. ازش پرسیدم دستشویی توالت رو با چی تمیز می کنی؟ گفت با بونتی و از کابینت زیر دستشویی یک مایع آبی رنگ بیرون آورد گذشت روی دستشویی. گفتم آینه رو با چی تمیز می کنی؟ گفت بونتی. با خودم گفتم حتما توی کانادا همه چیز رو با بونتی تمیز می کنن. بعد هم از انباری یک جعبه پر از بونتی آورد و من یکی برداشتم. بهش گفتم که من می خوام یه دوش بگیرم.



به این بهانه علی رو رد کردم رفت دنبال کارش تا حموم و دستشویی رو بشورم. از اون مایع آبی رنگ حسابی به همه جا مالیدم. از دستشویی و توالت و هر جا که فکر کردم باید تمیز بشه. کمی صبر کردم و بعد شروع به پاک کردنش کردم. ولی لامصب پاک نمی شد! یک جورایی روغنی و چرب بود. همه جا آبی شده بود و پاک هم نمی شد. بعد از مدتی علی اومد سرک کشید. دید وضعیت حسابی آبیه. کلافه شد و منو از حموم بیرون کرد. غذا رو نیمه کاره رها کرده بود و مشغول تمیز کردن حموم و دستشویی بود. شیشه پاک کن آورد و آینه رو تمیز کرد! برام عجیب بود چرا با بونتی تمیز نکرده. خودش گفته بود با بونتی تمیز می کنه! حسابی عصبانی بود. هم باید به غذا سر می زد و هم کار تمیز کردن حموم و دستشویی به کاراش اضافه شده بود. بعد از اینکه کارش تموم شد. به من گفت دست به چیزی نزن چون فقط کار اضافه درست می کنی. منم رفتم روی مبل لم دادم ایمیل چک کردم و اینترنت ... بعد از یکساعتی گفت که امیر بیا اگر می تونی این قارچ هارو بشور و بعد خورد کن. بعد هم با بونتی خشک کن بریزیم توی غذا!!! دیگه داشتم شاخ در می آوردم. حتما یک جای کار اشکال داشت. مگه با اون مایع آبی رنگ قارچ هم خشک می کردن؟؟؟! بالاخره فهمیدم منظورش از بونتی همون دستمال های لوله ای (دستمال آشپزخونه) خودمونه.

۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

نوروز اینترنتی

مونترال زیباست. قرار بود برای لند کردن (اولین ورود به کانادا) ابتدا به مونترال بیام. ولی کاری که در تورنتو پیدا کردم مسیرم رو به تورنتو تغییر داد. پنجشبه گذشته آخرین روز کارم بود. دوره کوتاهی که به سه ماه نرسید. دوشنبه صبح از تورنتو با اتوبوس حرکت کردم. جاده طولانی بود. تمام مسیر پر از دریاچه ها و آبگیر های کوچک و بزرگه که البته همه یخ زده بودند. برای مدت نیم ساعت کنار دریاچه حرکت می کردیم و تا وقتی که به نقشه نگاه نکردم نمی دونستم. در نزدیکی مونترال طبیعت کمی زنده تر بود. جنگل از لب جاده شروع می شد. اینجا تمام تابلوها به زبان فرانسه است. مقایسه مونترال و تورنتو کار راحتی نیست. شاید بشه گفت مونترال کمی شبیه اصفهان باشه (نه از نظر تاریخ بلکه از نظر زیبایی) و تورنتو شبیه تهرانه. در حالی که تهران شلوغ و پر جنب و جوش به نظر می یاد، اصفهان می تونه مثال بهتری برای یک شهر باشه. مردم مونترال خوشلباس تر هستن. شهر چشم نواز و زیبا ساخته شده. از برجهای بی روح شیشه ای خیلی خبری نیست. پیاده رو ها برای قدم زدن باز و عریض هستن. همه جا مسیر ویژه دوچرخه هم پیدا می شه. شاید تحت تاثیر فرهنگ فرانسویست. کافه ها شلوغ تره. تنوع بیشتری هم داره. موسیقی ملایم (معمولا فرانسوی) همه جا شنیده می شه. توی ترونتو شتابزدگی مردمی که به سر کار می رن مشهوده. مردم اینجا خیلی خونسرد هستند. ظاهرا آدمها وقتی که به زبان فرانسه حرف می زنن آرومتر صحبت می کنن. تن صداشون پائین تره و ملایم حرف می زنن. زبان فرانسه آهنگ زیبایی داره. اگر چند تا میز دورتر دونفر انگیلیسی حرف بزنن، صدای صحبتشون بلند تر از میزهای کناری که فرانسه حرف می زنن شنیده می شه. شام را با علی به یک رستوران ایتالیایی در خیابان دلوت رفتیم. رستوران تا ساعت یک صبح شلوغ و پر رفت و آمد بود.



صبح به دانشگاه کنکوردیا رفتم و از اونجا به مک گیل سری زدم. ساختمان دانشگاه از ساختمانهای اطراف خیلی متمایز نیست. بعد یک خیابان معروف به اسم سن کاترین را پیاده گز کردم. داشتم وارد موزه هنرهای معاصر می شدم که علی زنگ زد و برای ناهار به یک رستوران لبنانی در خیابان کرسنت رفتیم. پیش غذا یک ظرف سیب زمینی (به سبک سیب زمینی های فری خیابون آپادانا) بود که روش سسی غلیظ از سیر تازه ریخته بود. خیلی خوشمزه بود. اینجا مردم بفهمی نفهمی سرخوش تر از تورنتو هستند. کوچه های باریک و پیاده روهای زیبا، کافه های کوچک و دنج و بارهای تاریک با نوشیدنی های دست ساز، زندگی در مونترال رو دلچسب و آرام کرده. مونترال بین چند رودخانه و آبراه محاصره شده. در واقع محله ها جزیره هایی هستند که توسط چند پل به یکدیگر متصل شدن. آسفالت خیابانها عموما خرابه، ولی پیاده رو ها تمیز تر از ترونتوست. صدای صحبت مردم واقعا دلنشینه. دیروز ظهر سال تحویل بود. تلفنم درست کار نمی کرد. سعی می کردم به فامیل و دوست زنگ بزنم ولی ممکن نبود. صدای منو کسی نمی شنید. اینجا یک اپراتور تلفن به اسم فایدو (Fido) هست که اصلا به کسی توصیه نمی کنم مشتریش بشه. سال تحویل رو پای اسکایپ بودیم. اولین سال تحویل اینترنتیم بود.



بعد از سال تحویل با علی به یک کافه ایرانی رفتیم. یک هفت سین کوچیک گوشه کافه چیده بودن. صاحب کافه در یک برگ برای مشتری ها توضیح داده بود که نوروز چیه. هفت سین چیه و ماجرا از چه قراره. فضای کافه صمیمی بود. ولی من تو فکر ایران بودم. یک ایرانی به انگلیسی گفت شما ظاهرا فارسی نمی دونید! گفتم چطور؟ گفت خیلی دنبال نمی کنید صبحت و گفتگو ها رو (درست می گفت)‌. گفتم فارسی می دونم ولی درست می گی اینجا نیستم. بیشتر مشتری ها ایرانی بودن و کسی به برگه ها توجه نمی کرد. جمعیت ایرانی های مونترال خیلی محدود تر از تورنتوست. تعداد خیلی زیادیشون دانشجو هستند یا کارهای دانشگاهی دارن. خیلی درگیر پول و بیزینس نیستند. برای همین به نظر می سه ایرانی های مونترال از معاشرت با هم لذت بیشتری می برن. وقت آزاد بیشتری دارن. برای پیشرفت کاری و اقتصادی هم انگیزه کمتری نسبت به ایرانی های تورنتو دارن. اینجا مردم زندگی می کنند. شب سال نو دانشگاه مک گیل یک مهمونی گرفته بود. تعداد زیادی جوونهای ایرانی جمع بودن. موزیک جالب نبود. وقتی جوون تر بودیم موسیقی بیشتر ملودی و هارمونی بود و کمتر ریتم. این روزا ریتم بر ملودی حاکم شده. ظاهرا ساختن ملودی زحمت بیشتری داره. من که بلد نیستم ولی موزیکهای جدید بیشتر ریتم شده. به غیر از یک آهنگ شادمهر بقیشون گوشهام رو حسابی خسته کرد.



دیروز صبح یک وعده غذای دست نخورده روی دستم مونده بود. گارسون بعد از سالاد یک همبرگر خیلی بزرگ برام آورد که با دیدنش سیر شدم. غذا رو گرفتم و فکر کردم کمی دیرتر می خورم. بعد فکر کردم وسایلم رو روغنی می کنه و تصمیم گرفتم به یکی از آدمایی که لیوان به دست از مردم تقاضای پول می کنن تعارف کنم و از شرش راحت شم. توی پیاده رو به یکیشون رسیدم، مردی جوان بود که تقاضای پول می کرد. بهش گفتم یک چیز خوشمزه برات دارم. و همبرگر رو از توی کیفم بیرون آوردم. تا دید تشکر کرد و گفت که خودش یک وعده غذا داره و نیازی به همبرگر نداره! یک بسته غذا (ظرف یک بار مصرف) روی زمین کنارش بود. تعجب کردم. چشم و دل سیر بود. به پیرمردی که اونطرف چهار راه نشسته بود اشاره کرد. گفت شاید اون گرسنه باشه. پیرمرد داشت بساطش رو جمع می کرد. خیلی محتاط بهش گفتم که من تازه وارد هستم و ممکنه حرفی بزنم که دلخور شه و قبلا معذرت می خوام. بعد گفتم که اگر دوست داری می تونی این همبرگر دست نخورده رو قبول کنی و اونم گفت البته که قبول می کنم.

دیشب خونه آرش و سارا مهمون بودیم. سارا قرمه سبزی به غایت خوشمزه ای درست کرده بود. امشب باز مهمون هستیم و فردا هم. شهر خیلی کوچیکه و کافه فراوون. فاصله ها کوتاه و همیشه یک یا چند کافه و بار خیلی خوب همون حوالی پیدا می شه. برای همین مردم در فواصل کارهاشون توی کافه ها می شینن و گپی می زنن. مدل زندگیشون رو دوست دارم. خونه علی در یک بلند مرتبه لب رودخونه است. دوروزه که یخ رودخونه کم کم ذوب می شه و آب جریان پیدا کرده. منظره شهر از این بالا واقع زیباست. داون تاون تورنتو دودکشهای بلندی داره که چهره ای صنعتی به شهر داده. ولی مونترال از این خبرا نیست.

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

نوروز

یه جایی کمی دور از تورنتو یک فروشگاه بزرگ هست به اسم دیکستی. قیمتهاش خیلی خوبه. ولی راهش حسابی دوره و برای من که ماشین ندارم رفتن به اونجا تقریبا ممکن نیست. مهکامه و علیرضا تماس گرفتن و گفتن دارن اون طرف می رن و من می تونم باهاشون برم. با ۴۰ دقیقه تاخیر بهشون رسیدم. داشتن دوستهای با معرفت و قابل اتکا نعمت بزرگیه. طبق معمول روزهای تعطیل مترو خرابی داشت. برای اون قسمت از مسیر که مترو خراب بود اتوبوسهایی مردم را تا ایستگاهی که مترو کار می کرد جابجا می کردند. این نقل و انتقال پیشبینی نشده، مسافرهارو دلخور کرده بود. دیدم خانمی موقع پیاده شدن به راننده غر می زد که چرا از مسیر همیشگی دور شده. هوا عالی بود. موقعی که رسیدم نیم ساعتی بود بچه ها توی ایستگاه منتظر بودن. فروشگاه بزرگی بود. قیمتها بسیار ارزونتر از فروشگاه های دیگه بود. چیزی مثل قیمتهای دبی. کمی خرید کردیم. زیاد پلو دوست ندارم ولی عدس پلویی که مهکامه پخنه بود معرکه بود. بعد از خرید به منزل مهکامه و علیرضا رفتیم. ناهار عالی بود. از اون عدس پلوهای خوشمزه … خیلی چسبید. بعد به پیشنهاد مهکامه به چند تا بازار نوروزی رفتیم. ایرانی ها جمع بودن.
وارد فضای بازار که می شدی دقیقا با اولین قدم می فهمیدی که بین هموطن ها هستی. نه فقط از نگاهشون و زبانشون بلکه توی مسیر تنه می زدی و تنه می زدن. مثل بازار قائم تجریش. مسیرهای داخل فروشگاه مملو از مراجعین بود. بعضی ها لباسهای محلی شمالی یا بختیاری پوشیده بودن. بوی غذای ایرانی پیچیده بود. صدای موسیقی شش و هشت و فروشنده هایی که با موسیقی همراه بودن و نم نمک قری هم می دادن. سبزه، سمنو و تخم مرغ رنگی، ماهی قرمز و اسباب هفتسین و صنایع دستی از فرش و گلیم تا زیورآلات همه چیز بود. سالن غرفه غرفه بود. شبیه جمعه بازار پارکینگ پروانه توی خیابون جمهوری. شلوغ بود. باورم نمی شد اینهمه ایرانی توی تورنتو باشه. خیریه بهنام، یک شعبه داشت. علیرضا معتقد بود این فضا حال و هوای عید ایران رو نداره. فضا محدود بود و بازار زود به انتها می رسید.
توی راه برگشت صاحب خونه ام تماس گرفت. باید خونه رو تحویل بدم و بیام ایران. رفتیم یک کافه نشستیم. قرار و مدار تحویل خونه رو با هم بستیم. ساعت ۱۱ شب رفتم یک رستوران نزدیک خونه. طبق معمول شلوغ بود. یک غذای سبک با ماالشعیر زدم و اومدم خونه و خوابیدم.
صبح رفتم کافه، هوا خیلی سرد شده بود. باد می اومد به وضعی. صبحونه خوردم و تا ظهر کتاب خوندم. باورکنید کیفیت کافه های اینجا در پیشرفت علمیشون تاثیر داره. صدای موزیک خیلی ملایمه. کسی با کسی کاری نداره. آرامشی برقراره که توی ایران توی کتابخونه ها فقط می شه پیدا کرد. اگر چیزی سفارش ندی بازهم میتونی ساعتهای طولانی بشینی. بیرون کافه کسی بوق نمی زنه. از صدای موتورسیکلت خبری نیست. تمرکزت به هم نمی خوره. گاهی متوجه می شی که موزیک خیلی خوبه و ممکنه چند لحظه بهش گوش بدی و دوباره روی مطلبی که می خونی تمرکز کنی. رفت و آمد آدمها در جریانه ولی سرو صدایی ندارن. کلا سرو صدای اضافه نیست. اینترنت رایگان و پرسرعت، همه چیز برای اینکه خوب مطالعه کنی مهیاست. اگر برنامه نویس هستی و کدی می نویسی ممکنه یکی از بهترین کدهای زندگیت رو بنویسی.

۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

بعد از کار

وقتی کارم تموم می شه نمی دونم کجا برم، چه کار کنم. یک جور بی وزنی و آزادی رو تجربه می کنم. نه قراری، نه مداری، از هفت دنیا آزاد، از شرکت بیرون می زنم و واسه خودم سرک می کشم. هم نمی دونم کجا برم، هم هرجا برم جدید و تازه است. دیروز هوا عالی بود. سه درجه بالای صفر بود. شب حدود ساعت ۱۰ داییم زنگ زد و گفت فردا ۳۰ سانت برف می یاد، لباس گرم بپوش. همینطور که حرف می زدیم از پنجره بیرون رو نگاه کردم. آسمون برفی نبود. صبح که بیدار شدم برف نشسته بود روی زمین. کولاک بود. الان ساعت ۷ بعد از ظهره. برف بی امون تا یک ساعت پیش بارید. نمی دونم سی سانتیمتر شده یا نه. ولی حسابی بارید. الان هوا ۱۸ درجه زیر صفره. یعنی از دیشب این موقع بیست درجه کاهش پیدا کرده. راستش کم کم از این هوا داره خوشم می یاد. داشتم می گفتم. کارم که تموم می شه تازه اول حیرونیه.



امروز رفتم یک سر یک نمایندگی اپل (برای چندمین بار) و مکبوک های جدید رو دیدی زدم و اومدم بیرون. بعد رفتم اینیدگو (کتابفروشی). چند تا کتاب رو مرور کردم. خوشم نیومد. هوا هنوز روشن بود. به سمت خونه سوار تراموا شدم. رفتم اون ته پیش چند تا کانادایی که راجع به صندلی های تراموا حرف می زدن نشستم. فکر می کنم یکیشون می گفت که جنس مخمل پارچه های این صندلی ها پرز و گرد و غبار رو به خودش میگیره. هر بار که به من نگاه می کردن سرم رو به علامت تایید تکون می دادم و می گفتم Exactly ... گاهی هم می گفتم Absolutely ... تا آخر موضوع صحبت رو درست متوجه نشدم. ولی خوب این چیزی از لذت گفتگومون کم نمی کنه. دورهم بودیم، خوش گذشت. رسیدم نزدیک خونه. به خودم گفتم آخه لامصب خیلی زوده واسه خونه رفتن. اینه که اومدم استارباکس کتاب بخونم. کتابم هم نمی یاد. پس یک پست روی بلاگ می ذارم.



فضای کافه های اینجا بینظیره. آرامش نابی داره. شاید برای اینه که کسی تو نخ ات نیست. راستش رو بگم تازه چند روزه که قهوه سفارش می دم. اوایل فکر می کردم یک ایرانی اصیل فقط باید چایی بخوره. کم کم ارزشهام دگرگون شدن و یک هفته ای هست که قهوه هم می خورم. توی ایران چایی رو با موز می خوردم. اینجا هم خیلی از مردم به جای شیرینی با قهوه یا چاییشون موز می خوردن. برای اینکه بری توی یک شعبه استارباکس بشینی لازم نیست چیزی سفارش بدی. همون اندازه که توی تهران بانک سر چهارراه ها هست، اینجا کافه های استار باکس هست. برندهای دیگه هم هست، ولی این باحال تره. با پرسنل این شعبه آشنا کمی شدم. یک پسر اریتره ای و یک دختر هندی. بهشون پیشنهاد دادم که قلیون هم بیارن. اینجا یک قانون هست که به سیگاری ها و قلیونی ها اجازه نمی ده توی فضای بسته دود کنن. قلیونی هاشون هم یا باید توی فضای آزاد سی درجه زیر صفر از مشتری پذیرایی کنن یا اینکه قلیون رو با توتون بدون نیکوتین سرو کنن. چیزی مثل پهن با طعم لیموست. یکبار امتحان کردم.



چیزی نمونده بیام ایران. خیلی دلتنگم. بارش برف قطع شده و برادرهای شهرداری با بولدوزر توی خیابون هستن. اینکه کانادایی ها برف و یخ رو به عنوان بخشی از زندگیشون قبول کردن و تکلیفشون باهاش روشنه، دوست داشتنیه. برای یک خانم ۸۰ ساله که داشت با عصا وارد می شد در رو باز کردم. خندید. گفتم "زمستون طولانی" در جوابم گفت "و دوست داشتنی". راستش هوای سرد رو دوست دارن. چون کلی تفریح زمستونی دارن و باهاش عشق می کنن. هاکی، اسکی، پاتیناژ حتی توی این برف و یخ از دوچرخه سواریشون نمی گذرن. یادم می یاد سالهای طولانی ساعت دستم نمی بستم. لازم نبود. زمان خیلی ماجرای جدی و مهمی نبود. اینجا انگاری عقربه ساعتها از طلاست. وقت براشون خیلی خیلی مهمه. نه فقط برای کار کردن. حتی برای استراحت کردن و تفریح کردن. کمتر از ما بلاتکلیف می شن. از زمان استفاده می کنن. شاید مهمترین تفاوتشون با ما همین باشه.

بیام ایران حتما می رم کلاس زبان. رفتم قهوه سفارش بدم. به خانومه گفتم‌، لطفا یک کافه موکا بدون کِرِم.

پرسید: چی؟؟؟ منظورت بدون کریم؟

گفتم آره، همون.

کریم (Cream) با ابتدای ساکن.

معاشرت ابتدا به ساکن

یک عادت خیلی خیلی خوب که اینجا در محیط های کاری وجود داره، بیرون رفتن های همکارا با همدیگه است. توی دوماهی که اینجا بودم حداقل ۵ بار با تمام بچه های شرکت، به بار یا رستوران رفتیم. توی این دورهمی ها یکی از مهمترین ضعفهای ما ایرانی ها خودش رو نشون می ده. بدون شک، بزرگترین چالش ما ایرانی اینجا عدم تسلط به زبان انگلیسیست.



شروع با ساکن رو بلد نیستیم. دیروز متیو (یک همکار کانادایی) از سفری که به آفریقا کرده می گفت. گفت همه چیز عالی بود، ولی زباله همه جا ریخته بود. کیسه های آشغال کنار جاده ها رها شده بود. گفتم من دوستی دارم در ایران که برای این مسئله چاره ای اندیشیده. از عمو کاظم نجاریون گفتم و اینکه برنامه هایی جدی برای جمع آوری زباله اجرا کردند و می کنند. بعد گفتم می تونی توی گوگل پیداشون کنی. اسم گروهشون هست: نیچر کیلینر. و منظورم این بود: Nature Cleaner.

خیلی تعجب کرد. گفت چی؟!! دوباره تکرار کردم نیچر کیلینر… و نمی فهمید. براش نوشتم. فهمید. و گفت چرا اینطوری تلفظ کردی؟! فکر کردم می گی: Nature Kill Inners.

یا واژه هایی که با S شروع می شن ، عموما باید ساکن باشن. مثلا Story رو ما ایرانی ها می گیم استوری ولی اینا می گن ستوری… خلاصه ابتدا به ساکن نمی دونیم.

خیلی از واژه هایی هم که توی ایران توی کلاسهای درس یاد گرفتیم خیلی کاربرد نداره اینجا. گاهی هم اشتباهه. مثلا به دستشویی نمی گن WC می گن، Wash Room . خلاصه واژه ها رو هم درست نمی دونیم. حروف اختصاری در ضمینه(context) های گوناگون معانی متفاوتی دارن.



۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

برانی

یک بسته برانی خریده بودم از فروشگاه فله ای (بالک). چایی گذاشتم. رفتم سراغش. عکس روی جعبه معرکه بود. بازش کردم. دیدم آردشکلاتی برای درست کردن برانیه... از کیک خبری نبود.




۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

گذر از مبتدی به حرفه ای

چند سال پیش آرا آبراهامیان، دوست خیلی باحالم، این کتاب رو داده بود بخونم. شاید کامل خوندم. یادم نیست. مهم نیست. مهم اینه که این روزا خیلی به دلم می شینه. به نظرم برای هر برنامه نویسی لازمه اینو بخونه. اگر هم برنامه نویس نیستین بخونید. جدی می گم. راه و روشی برای ارزیابی توانایی ذهنی و تخصصی معرفی کرده. وقت بذارین مقدمه رو بخونین. دیگه تا آخر ادامه می دین.

کتاب

بدون تردید اینجا خیلی خیلی بیشتر از ایران کتاب خونده می شه. کتابفروشی ها شلوغ هستن و صف مردمی که منتظر پرداخت پول کتابهاشون هستن از صف مشتری های فری کثیف طولانی تره. راستش اینجا فقط در کتابفروشی همچین صفی دیدم.

فضای کتابفروشی ها با ایران کمی تفاوت داره. شما اجازه دارین که هر کتابی رو که دوست دارین از توی قفسه برداشته و یک جایی بشینید و به خوندن مشغول بشید. می تونید ساعتها کتابی رو بخونید. در فضای داخل کتابفروشی یک کافه استارباکس هم هست که می تونین کتابی رو که پولش رو ندادین به کافه ببرین و اونجا به خوندن مشغول بشید. در نهایت اگر قصد بیرون بردن کتاب رو دارین باید پولش رو بدین. در طول هفته قبل دوتا کتاب خریدم. روی هم ۱۰۰ دلار شده بود. روز اول یک کارت اشتراک هم بهم دادن. امروز که رفتم خرید کنم ۵ دلار تخفیف گرفتم. یکساعتی رو به مرور کتابی گذروندم (تقریبا خوندمش) و گذاشتم سر جاش. بعد کتاب دیگه ای رو خریدم. کتابفروشی ها در بزرگترین و گرانترین محلات و مراکز خرید شعبه دارن. فکر می کنم یکی از هزینه ها هفتگی کانادایی ها (مهاجر ها خیلی کمتر کتاب می خونن) خرید کتاب باشه.



توی مترو، اتوبوس، کافه ها و ... مردم کتاب به دست هستند. ای بوک ریدر (ebook-reader) هم که به وضعی مرسومه و در دست خیلی ها مدلهای آمازون یا دیگر مدلها رو می شه دید.

فوق العاده وسیله با ارزشیه. حس خیلی خیلی خوبی می ده. جلف بازی های آی پد رو هم نداره و نمی شه باهاش عمر رو به فیسبوک گردی گذروند. همون اوایل یکی خریدم. تقریبا ارزونترین مدل رو گرفتم. روزهای اول برام سخت بود ولی کم کم دستم اومد چطوری کار می کنه. بدون شک یکی از بهترین گجتهای الکترونیکه که تا به حال داشتم.

امروز برای اولین بار از وقتی که پام به کانادا رسیده با یکی از دوستان به قلیونی رفتیم. یک قلیون با طعم پرتقال زدیم. ولی قلیون فرحزاد کجا و این کجا. قلیونهاشون کوچیک و غیر حرفه ایه. از اون ذغالهای سینه کفتری کافه های تهران خبری نیست. این کاره نیستن.



در حالی که توی تورنتو همه چیز از همه جای دنیا جمع شده. مثل قلیونی و کبابی ها، کیفیت سرویسی که اینجا ارائه می شه خیلی استاندارد شده و تقریبا اون تفاوت فرهنگها در ارائه سرویس به مشتری وجود نداره. غذا های چینی و ژاپنی شون همونطور سرو می شه که استیک ...

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

اتوماسیون

باور کنید یا نه پیشرفته ترین و مدرن ترین تجهیزاتی که اینجا نسبت به تهران دیدم، دستگاه های برف پاک کنی و انواع پارکومتر بوده.



در واقع اون چیزی که خیابونهای اینجا رو پیشرفته نشون می ده، اتوماسیون و تکنولوژی نیست، بلکه رعایت قانون و نظمه. توی تراموا یک صدای ضبط شده به مردم می گه که "لطفا برین عقب تر تا بقیه هم سوار شن. اونا هم اندازه شما به این وسیله نقلیه عمومی احتیاج دارن." راننده با زدن یک دکمه این صدا رو پخش می کنه. چند تا جمله ضبط شده دیگه هم هست که راننده می تونه با زدن دکمه های مختلف اونا رو پخش کنه. خوب این دیگه نهایت اتوماسیونی بوده که توی سیستم حمل و نقل دیدم.



سعی کردن ترامواها رو به شکل قدیمیش حفظ کنن. سر هر چهار راه توقف داره. فرهنگ مردم در استفاده از وسایل عمومی، بسیار بالاست. برای همین استفاده از وسایل نقلیه عمومی لذت بخش و به صرفه است. چند وقت پیش سوار تراموا شدم، صدای موسیقی می اومد. تعجب کردم چون از این قرطی بازی ها نداره سیستم های حمل و نقلشون. ته تراموا، یک فضای کوچیک هست که صندلی ها رو طوری مجاور هم قرار دادن که مسافرا روبروی هم می شینن. مثل یک نیم دایره. یک پسر گیتار می زد و دختری روبروش نشسته بود و درحالی که آوازی کانتری می خوند آکاردئون می زد. توی کار خودشون غرق بودن. راننده های تی تی سی (حمل و نقل تورنتو) خیلی مودب، مهربون و صبور هستند. برای سوار شدن باید یک بلیط ۱۳۵ دلاری که برای یک ماه معتبره نشون بدی یا ۳ دلار نقدی بندازی توی قلکی که کنار راننده است. گاهی میبینی که کسی روی دوتا صندلی لم داده و کسی نمی گه "داداش جمع تر بشین ما هم بشینیم". یا می بینی خانومی نشسته و کیف اش رو گذاشته روی صندلی بقلی. خیلی هلاک صندلی نیستن اینجا مردم. فقط ما ایرانی ها و چینی ها کمی هنوز به صندلی خالی حساسیت داریم و فکر می کنیم که نشستن روی یک صندلی در یک اتوبوس شلوغ دستاورد مهمیه. البته چینی ها بدون تردید استاد مسلم تصاحب صندلی هستن. رانندگی هاشون هم عموما افتضاحه. همونطوری که توی چین دوچرخه سواری می کردن، اینجا ماشین سواری می کنن.

گاهی سگهای خیلی بزرگ رو با خودشون توی مترو، تراموا یا مترو می یارن. برام جالبه چطور این سگها تا این اندازه با آدمها و سگهای دیگه دوستانه تا می کنن. توی آسانسور، رستوران، کتابخونه همه جا سگها با آدمها هستن. بعضی کافه ها اجازه نمی دن کسی سگش رو بیاره تو. مردم هم سگهاشون رو مثل دوچرخه جلوی در کافه پارک می کنن. صاحب این هاسکی اونو بیرون در بسته بود و اونم دائم صاحبش رو صدا می کرد.




فصلهای نا متعادل

اینکه همه صبحتها با بازگو کردن وضعیت هوا شروع می شه چیز عجیبی نیست. روحیه و حال و احوال کسب و کار، به وضع هوا خیلی بستگی داره. دیروز سوپر مارکت نزدیک خونه می گفت که فردا از ساعت ۱۰ کارش رو شروع می کنه چون با این هوای سرد نمی تونه زودتر برسه. هرچند که هوا خوب شد امروز. پیش بینی هوا توی اخبار تا اینجا که معمولا غلط بوده. نمی دونم چرا. شاید برای اینکه هوای تورنتو می تونه در عرض ۱۰ دقیقه دگرگون بشه. تورنتو کوه یا تپه نداره و به طور مداوم ورزش شدید باد هوا رو تغییر می ده. ابرها دائم در حال حرکت هستن. دود دودکش ها همیشه افقی می ره و اصولا آرامشی در هوای اینجا وجود نداره. همکار کاناداییم می گفت که این باد همیشگی توی تابستون نعمت بزرگیه.



زندگی در جاهای معتدل این سیاره (مثلا ایران)‌ نعمت بزرگیه. اینجا نمک، گِل و یخ و برف ۸ ماه از سال به راهه. اواخر اردیبهشت ایران، طبیعت سبز می شه و اوایل پائیز ایران، زمستون شروع می شه. در تمام فصل سرما، مردم مشتاقانه از تابستونهای گرم می گن. تابستونی که حداکثر یکماه به طول می انجامه و سر و کله سرمای قطبی خیلی زود پیدا می شه. روزایی که هوا خوبه حال عمومی همه بهتره. مردم به خیابون می یان، خرید می کنن، رستورانها شلوغ می شه. همه چیز به وزیدن یا سکونِ باد شمالی بستگی داره.

۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه

باز هم سرما

سرمای کانادا رو نمی شه برای کسی توصیف کرد. نه اینکه آب و هوای سرد ندیده باشم توی ایران. ولی مقایسه نوع سرمای هوای اینجا با ایران کار درستی نیست. بچه که بودم اراک زندگی می کردیم. سالهایی که پدرم زنده بود، اجازه نمی داد من و برادرم از سرویس مدرسه استفاده کنیم. می گفت باید مرد بشید. مرد که نمی شدیم. ولی خوب سرمای زمستون رو درک می کردیم. بعد از اون سالها که حدود سی و سه چهار سالی ازش می گذره، دیگه زمستون جدی ندیده بودم. تا همین چند هفته گذشته که به کانادا رسیدم. کانادایی ها می گن این سرد ترین زمستون ۵۰ سال گذشته است. نوع سرمای اینجا با تجربه زمستونهای ایران فرق می کنه.



مثلا توی ایران در حالی که خیلی خیلی هوا سرده می تونی در خونه رو باز کنی و بری بیرون توی کوچه و یک دقیقه بیرون باشی و از پستچی نامه ای بگیری و برگردی توی خونه. این کاملا شدنیه. ولی باور کنید وقتی اینجا ۲۰ درجه زیر صفر می ره و باد هم می وزه احساسی مثل ۳۵ درجه زیر صفر داره. سرعتی که سرما تمام بدن آدم رو در بر می گیره عجیب و باور نکردنیه. توی ایران مردم عادت دارن وقتی از جای گرم به جای سرد می یان کم کم زیپ کاپشن رو می کشن بالا، یا کلاه و دستکش رو توی راه می پوشن... ولی اینجا این کار واقعا ممکن نیست. امروز صبح تراموا طبق معمول تاخیر داشت، پس پیاده به سمت شرکت راه افتادم. در حالی که با سرعت راه می رفتم احساس می کردم پاهام داره از سرما یخ می زنه. فقط می دونستم تا وقتی راه می رم نمی تونه یخ زدگی پیش بیاد. از طرفی اون همه آدم توی خیابون داشتن راه می رفتن پس نمی تونست خیلی خطرناک باشه. ولی تحملش واقعا سخته. در عرض یک چشم بهم زدن بدن کرخ می شه. مثل ایران نیست که شروع به لرزیدن کنی. اصلا اون وضعیت پیش نمی یاد که کم کم سردت بشه و بلرزی. یک دفعه یخ می کنی و کرخ می شه بدنت.

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

چرخ دستی

گاهی صدای خنده رهگذرهای خیابان کوئین رو از این بالا می شه شنید. کمتر صدای بوق شنیده می شه. اینجا معمولا بوق نمی زنن. بعد از ظهر برای خرید رفتم بیرون. ناهار هم باید می خوردم. چرخدستی رو برداشتم (از همون زنبیل های چرخدار) و کشون کشون تا ایستگاه ترواموا رفتم. یک چیزی شبیه جمعه بازار نزدیک سن لارنس مارکت، به راه بود. هر کسی از خونه اش یک چیزایی برای فروش آورده بود. بعد از اینکه خرید کردم، رفتم تقاطع کینگ و یانگ یک همبرگری هست که نمی دونم چرا منو یاد همبرگری های تهران می ندازه.



اونجا یک همبرگر ارگانیک (یعنی گوشتش خیلی چرب نیست و شاید کمتر هورمونی باشه)‌ زدم بر بدن به عبارت ۱۴ دلار. خیلی چسبید. چشمام به دنیا باز شد. سبد پر بود وسنگین. میوه و خرت و پرت گرفتم برای یک هفته. اینجا آب پرتقالهای طبیعیش خیلی آب پرتقاله. دولیتری می گیرم به عبارت ۵ دلار. تقریبا به جای چای و نوشیدنی های دیگه از اون می خورم. خیلی خوشمزه است. یک کمی تلخی پوست پرتقال هم توش حس می کنی. سوار تراموا شدم و کشون کشون تا خونه اومدم. بعد از ناهار هم به رسم مرد ایرانی یک چرت دو ساعته زدم. الانم که این پست تموم شه می شینم سر کتاب خوندنم.


یکشنبه

یکنشبه است. تعطیله. همه چیز عالیه برای رفتن و دوری توی شهر زدن و خرید کردن. فقط سرمای هوا نمی ذاره بیرون بری. دوباره شده منهای ۲۰ درجه سانتیگراد. بهتر به دیدن خیابون از پشت پنجره اکتفا کنی.


۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

شب چهل و ششم

امروز شنبه (تعطیل) بود. هر کاری کردم بیشتر از ساعت ۹ صبح خوابم نبرد. کارمندیه دیگه. حدود ساعت ۱۰ از خونه بیرون زدم. پیاده خیابان کوئین رو به سمت اسپاداینا رفتم. از اونجا سعی کردم برم لب دریاچه. از بین دوتا برج دریاچه دیده می شد. یخ زده بود تا انتهای افق. کشتی ها توی دریای یخ زده مثل کشتی ارواح بودن. یه جورایی دلم گرفت. گفتم برم یک جای بهتر کمی خوش بگذرونم. رفتم آکواریم شهر که کنار برج تلوزیونی تورنتوست. خیلی شلوغ بود.



حوصله صف نداشتم. گرسنه بودم. برای ناهار رفتم جک استور. غذاش خوشمزه بود. بعد رفتم کتابفروشی ایندگو توی ایتان سنتر. اینکه تمام کتابهایی که توی خوابم هم نمی دیدم یکجا جمع بود خیلی خوب بود. نشستم کف کتابفروشی و یکساعتی کتابهارو نگاه کردم و دست آخر یکی رو خریدم.



بعد رفتم فروشگاه اپل. وقت قبلی داشتم. می خواستم پایه های نوتبوکم رو که کنده شده بود عوض کنم. بعد از اینکه نوبتم شد. یک کارشنای اپل اومد و نگاه کرد و گفت هر پایه ۱۰ دلار می شه! گفتم جهنم، عوضشون کن. توی همین گیر و دار. یک آقایی موبایلش رو برای تعمیر آورده بود. وقتی داشت اشکال گوشیش رو می گفت، احساس کردم همون اشکال گوشی منه و حرفهاشو دنبال می کردم... ناگهان متوقف شد. به من گفت چرا نگاه می کنی؟! معذرت خواهی کردم. اینجا نگاه کردن کاری خیلی خیلی مکروه و غیر انسانیه. توی مترو آگهی های بزرگ به دیوار هست و روشون نوشته: اگر می خواهید نگاهتان با نگاه کسی تلاقی نکند، این آگهی ها را بخوانید...

ظهر هم توی خیابون یک سگ بزرگ ژرمن شپرد خیلی خودش رو برام لوس کرد. منم به رسم محبت دستی سرش کشیدم. یک دفعه پارس کرد و شاکی شد. صاحبش اومد گفت، چی شده؟ گفتم کفشم رو بو می کرد و قصد دوستی داشت ولی نظرش عوض شد. گفت قصد دوستی داشته ولی من بهش اجازه ندادم. حالم گرفته شد. خلاصه سگهاشون هم با سگهای ما فرق دارن. مرام و معرفتشون تحت تاٌثیر قوانین و مقررات کمی با سگهای با مرام ما فرق داره. یادمه ممد داداشم همیشه دوست داشت سگش فقط بااون دوست باشه. ولی خوب سگش دیگه نون و نمک رفقا رو خورده بود و اصولا حتی برای گربه ها پارس نمی کرد چه برسه به رفقا.

یک چیزی از جنس یکپارچگی و هم تباری و هم سنخی توی ایران آدمها رو به هم وصل می کنه که اینجا نیست. شاید فقط احساس من بوده. هر چی که بوده اینجا ندارمش. همه از خودمون بودن. اینکه چند نفر ماشینشون رو نگه دارن و بیان پایین و ماشین خراب کسی رو از وسط اتوبان هل بدن و کنار ببرن صحنه ایست که همه بارها دیده ایم. اینجا از این خبرا نیست. درحالی که آدمهای بسیار بسیار مهربون هستن، و به هم بی نهایت احترام می ذارن، جایی که پای بی قانونی در میون باشه کسی همراهت نمی شه. توی ایران هنوز هم یک جورایی بنی آدم اعضای یکدیگرن بر همه چیز غالبه. ولی اینجا آدمها مثل قطره های آب روی صفحه روغنی، خیلی به هم نزدیک نمی شن. حریم خصوصی خیلی بزرگه. سوالهایی که توی ایران راحت از مردم می پرسی، مثلا، بچه کجایی؟ کجای کار می کنی؟ کارت چیه؟ و ... اینجا نمی تونی بپرسی.

اینجا ایرانی خوشحال هم پیدا می شه. ایرانی های خوشحال دوگروه هستن. یا برای خودشون یک جمعیت دوست و رفیق دور خودشون جمع می کنند. یک جورایی یک قبیله می شن و سعی می کنن سختی های دوری رو با رفاقتهای ایرونی پر کنن. یا خیلی توی جامعه کانادایی غرق می شن و دوستای کانادایی می گیرن و سبک زندگیشون سعی می کنن مثل بومی ها کنن. روش دوم که اصولا جواب نمی ده. روش اول جواب می ده ولی چیزی نمی تونه جای رفاقتهای ایران رو بگیره.

تا ۳۵ روز

وقتی توی ایران بودم اصلا برام مهم نبود سریال شاهگوش چیه. اینجا دنبالش کردم و همش رو دیدم. ایران که بودم به جز برنامه عادل اصلا تلوزیون نگاه نمی کردم. وقتم طوری پر می شد که نیازی به دیدن تلوزیون نداشتم. خیلی از بعداز ظهرها ها قلیون به راه بود. با دوستم بی خیالِ ترافیک گره خورده، می رفتیم آ اس پ و قلیون می کشیدیم، میوه می خوردیم، چایی، غیبت... حرف می زدیم. همیشه وقت کم می اومد. این اواخر با دوستها و همکارای قدیمی یک روز در هفته فوتبال هم می رفتم. غیر از کار، درس و دانشگاه هم مشغولیتهام اضافه شده بود. فضای دانشگاه بهشتی، از استاد و دانشجو معرکه بود. روزهای هفته مثل باد می گذشت. جلسه های کاری، درس، پروژه، تمرین، فامیل و دوست. برای خودم روی چند تا پروژه خیلی خیلی خوب نرم افزاری کار می کردم.

همون موقع می دونستم خیلی داره خوش می گذره. تازه در بی کار ترین موقعیتها کتابخونه ملی بود که می شد رفت و آروم شد و مطالعه کرد و لذت برد از اون ساختمون خوب. از کتابخونه ملی به عنوان محل کار و مطالعه استفاده می کردم.

روزهایی که دوستم می اومد دیگه معرکه بود. کمی کتاب می خوندم. خوابم که می گرفت سرم رو روی میز می ذاشتم و می خوابیدم. سکوت بود و فقط صدای ورق زدن کتابها بود. سقف بلند و نور ملایم. آدمهایی که مثل خودم بودن. گاهی می رفتیم بوفه. اگر برام از خونه لازانیا یا کشک بادمجون آورده بود ذوق مرگ می شدم. سر کار راحت می تونستم با موبایل حرف بزنم، بلند بلند. می تونستم بگم باید برم! خدافظ! و برم قبل از اینکه مجید فرصت کنه بپرسه کجا می ری بزنم بیرون…

درِ دفترِ یکی از دوستهای قدیمی، بدون تعطیلی به روم باز بود. از کوانتوم تا اقتصاد. بحث و گفتگو، کار، همه چیز بود و تنها چیزی که پیدا نمی شد وقت آزاد بود.

الان فقط سی و پنج روزه اینجام. انگار ۳ سال گذشته این یکماه و اندی. چقدر درد بزرگیه پناهندگی و رفتن و دور موندن از خانواده و دوستیهایی که می دونیم دیگه مثل اونا رو نمی سازیم. خدا رو شکر می کنم که بزودی برمیگردم ودلم برای پناهنده ها حسابی می سوزه. برام عجیبه بعضی با اصرار زیاد از ایران خارج می شن و فقط می خوان به هر قیمتی که شده خارجی بشن. وطن مثل مادر عزیزه. مثل چیزای دیگه نیست. کسی مادر پیر خودش رو با نیکول کیدمن عوض نمی کنه. ایران رو نمی شه با جایی عوض کرد، هرچند از وقتی رسیدم تورنتو فهمیدم ایران واقعا پیشرفته و ثروتمنده. مشکلات زیاده ولی زندگی در ایران ويژگیهای مثبت فراوونی داره که تا اینجا نیومدم به چشمم نمی اومد.

تمام اشکالاتی که روزای آخر مثل بچه ها از زندگی در ایران یاد داشت کردم، الان به نظرم مضحک و خنده داره. اینجا هم ترافیک هست. اینجا هم همه جور آدم هست.

بزرگترین مزیتهایی که من توی زندگی اینجا نسبت به تهران دیدم ایناست:
اول اینکه کارم راحت تر و کم درد سر تره. (برای همه همینطوره)
دوم اینکه درآمد بهتری دارم. در واقع نسبت به زمان مشابه پول بهتری می گیرم. بخشیش به خاطر ارزش پول اینجاست و بخشی به خاطر اینکه اینجا به تخصص ما نیاز بیشتری هست. اگر برنامه نویس هستین و توی ایران خودتون یادگرفتین که چطوری گلیمتون رو از آب بکشین بیرون، اهل مطالعه هستین و دست به کد، بدون تردید اینجا کار براتون بی نهایت زیاد تره. یادم می یاد چند ماهی توی تهران به هر دری زدم یک کار بگیرم نشد.
سوم اینکه اینجا خیلی از تهران امن تره. می تونی تمام وسایل ات رو روی میزی توی یک کافه رها کنی و بری دستشویی و هیچکس حتی نگاه نمی کنه به اونا.
چهارم که حاصل سه تای بالاست، آرامشه که کمی برای من غریبه. حس و حال اینکه کسی نگران چیزی نیست واقعا عجیبه. البته شاید برای اینه که اصولا هنوز زیر بار قسط نرفتم و درگیری خیلی مسائل دیگه هم نیستم. اینجا نگران پارازیت و هوای آلوده نیستم. شاید اینجا هم خطراتی باشه و من خبر ندارم. همینکه خبر نداری راحت تری. اینجا بی خبری بیداد می کنه.

مزایای تهران به تورنتو ایناست به نظرم:
اول همه به زبون شیرین مادری حرف می زنن. فارسی زیباست.
دوم اینکه مردم گرم و کنجکاو هستن. وقتی جایی تصادف می شه جمع می شن نگاه می کنن. اینجا بی توجهی آدم رو سوسک می کنه. حس اینکه وجود داری. آدمایی از تو خوششون می یاد یا بدشون می یاد اینجا خیلی وجود نداره. گاهی اونقدر تنهایی که انگار نیستی. مخصوصا توی خیابون توی راه رفت و برگشت اینو خیلی خوب درک می کنم. این که من اینجا کمترم. اینجا گاهی اصلا نیستم.
اینطور که من متوجه شدم،‌ اینجا مردم توی زندگی روزمره،‌ توی خیابون،‌ توی مترو یا سر کار، مدیتیشن می کنن. چون از محیط بی خبر می شن. وقتی توی اطاقی می ری و سلام می دی، نمی شنون، نه اینکه بی احترامی کنن، واقعا نمی شنون .هرچی اونا غرق می شن توی دنیا های خودشون،‌ تو توی دنیای خودت تنها تر می شی. چیزی که اصولا توی جامعه ایرانی پیش نمی یاد. اگر جایی بری و سلام کنی و جواب ندن، حتما کدورتی پیش اومده، چون جواب سلام واجبه. توی ایران سلام دادن و چاق سلامتی از کار کردن مهمتره.
سومین مزیت بی رقیب تهران، بودن با دوستها و فامیله. اینکه فامیلا و دوستهایی داری که اتفاقا اونها هم از سر دلسوزی یا کنجکاوی (مورد بالا)‌ دائم به تو توجه می کنن. حتی گاهی توی اعصابت می رن. به هرحال براشون مهم هستی حتی اگر دلت نخواد. مغرور و مسرور می شی وقتی که هستی و به تو فکر می کنن و برات گاهی تصمیم می گیرن حتی اگر به مذاقت خوش نیاد.
چهارم خلاقیتی که توی تهران می تونی توی هر شاخه ای از خودت نشون بدی (برای من اینطور بود)‌. نمی دونم چرا، اینجا ذهنم بسته است. انگار اکسیژن اینجا توی مغز من به فکرهای بلند پروازانه تبدیل نمی شه. رویایی وجود نداره اینجا. اینجا قدم های آدم کوتاه می شه. اینجا سیستم به قدری بزرگ و مقتدره که کسی پاشو از خط عابر بیرون نمی ذاره، چه برسه به اینکه خارج از عرف فکر کنه. حداقل برای من اینطور بوده.




پنجم مزه ها و رنگهاست. با اینکه مغازه ها میوهای بیشتری می یارن برای فروش، رستورانها هر کدوم از یک جای دنیا غذاهای عجیب و غریب سرو می کنن و مردم رنگ و وارنگ می پوشن، باز نمی دونم چرا تهران با اون آسمون خاکستری، از اینجا رنگی تر بود. اینجا سیاه سفید نیست، رنگ داره، ولی رنگش به دل من هنوز جور نیست. شاید بخاطر سرمای بی سابقه زمستون کمی بد بین شدم.
ششم، توی ایران ذهنت همیشه زنده است. همیشه مسائلی هست که نمی شه ازشون غافل بشی. اون مسائل مهمتر از وضع هوا هستن. مهم نیست فردا برفی باشه یا بارونی، مهم اینه که تو باید کارت پایان خدمتت رو تجدید کنی، یا حواست باشه ماشین فردت رو، روز زوج بیرون نبری، یا اگر می بری از حالا به فکر پیچوند افسرها باشی. مبادا از قیمت طلا و دلار غافل بشی! خلاصه توی تهران از مغز و حواس ات کار می کشی.

در حالی که توی ایران رابطه های انسانی و فامیلی و رفاقتها (حتی پارتی بازی) بر همه چیز سایه انداخته، اینجا فقط قانونه که حرف اول و آخر رو می زنه. برای آدمی مثل من که اهل حرف زندن و چونه زدنه، و اصولا نیت خیری پشت وضع قوانین نمی بینه، ایران خیلی راحت تره برای زندگی. اینجا واقعا قانون یک موضوغ جدی و لازم الاجراست. در حالی که توی ایران، خیلی از قوانین (مثلا راهنمایی و رانندگی) بهتره اجرا بشن ولی اگر نشن، آسمون به زمین نمی یاد. اینجا تخلف رانندگی جریمه های بسیار سنگینی داره. اگر جریمه بشی نه تنها پول می دی و دادگاه می ری، بلکه تا سالهای سال بیمه ماشینت افزایش هنگفتی پیدا می کنه.

گربه های آزاد و فراوون تهران و گنجشکها و کلاغها هم که جای خود دارن. اینجا اصولا به گردن حیونهای چهارپا قلاده است. هفته پیش مردم با تعجب آسمون رو نگاه می کردن و با دست چیزی رو نشون می دادن. هرچی نگاه کردم چیزی جز یک دسته کبوتر ندیدم. پرسیدم داستان چیه؟ گفتن که کبوترها دارن بر می گردن! یاد ایران افتادم که در تمام سال صدای کبوترها و کلاغها شنیده می شه.
چندروزه اومدم داون تاون. برای چندمین بار جابجا شدم. شلوغ ترین قسمت تورنتو خونه گرفتم. هم برای اینکه به محل کارم نزدیک شم و هم برای اینکه ترافیک داره اینجا. زندگی بدون ترافیک مثل بی وزنی توی فضاست. اولش خوبه ولی زود کلافه می شی.



الان که این رو می نویسم، حدود بیست نفر هستیم توی یک کافه. هرکسی سرش به کار خودشه. یک خانوم جا افتاده نشسته اینجا و بافتنی می بافه. اینجا آدمها خیلی اهل خونه موندن و خونه نشستن نیستن. شاید برای اینکه خونه هاشون صفای زندگی شرقی رو نداره. اینجا توی کافه، با وجودی که تنهایی، حداقل از تردد آدمها و شنیدن صدای حرف زدنشون یک جورایی احساس می کنی که بله … تو هم هستی توی این جمع. هرچند واقعا کسی از وجودت با خبر نیست. بهترین دوستهای من اینجا فامیل و همکارهای سابق و چند همکار ایرانیه جدیده. تصور اینکه از توی جامعه کانادایی روزی دوستی صمیمی پیدا کنم تقریبا غیرممکنه. بهترین ساعتهام وقتهاییه که با ایران پای اسکایپ یا وایبر و چت حرف می زنم.
اون معجونی که آدمها رو اینجا شیفته موندن می کنه، با ذائقه من جور نیست. نه زرق و برقش نه حریم بزرگ آزادی خصوصیش، هیچکدم نمی تونه برای یک مرد چهل ساله جذاب باشه. فعلا مثل یک کارگر ایرونی که رفته ژاپن باید روی کارم تمرکز کنم. مخلص همگی امیر اول اسفند ۹۲

تا ۲۵ روز

کمتر از ۲۵ روزه که تورونتو هستم. 
ایران که بودم هر چه به زمان پروازم نزدیکتر می شد استرسم بیشتر می شد. اگر ازتون اونطور که باید خدافظی نکردم باید ببخشید. خیلی گیج و گرفتار بودم.

از تهران که پرواز می‌کرد هواپیما دلم چنان گرفته بود که نگو. حتی الان که حالم خوبه یاد اون موقع که می‌افتم دلم می گیره. تا استانبول خوابیدم. گریه هم کردم. توی استانبول متوجه شدم یکی از از همکلاسای دبیرستان (اراک) هم باهام همسفر شده. توی توقف استانبول کلی از قدیم گفتیم. پرواز از استانبول به تورنتو شبیه اتوبوسهای بین شهری بود بیشتر. همه چیز افتضاح بود. من هم که اعصاب نداشتم. صندلی ها به وضع احمقانه‌ای به هم چسبیده بود. مثل صندلی ردیف عقب ونهای چینی که توی تهران مسافر کشی می کنن. کاری نداریم که چقدر این پرواز طولانیه و چقدر کلافه می شه آدم. یک ال سی دی پشت صندلی جلویی و روبروی تو هست که نشون می ده کجا هستی. جون آدم بالا می یاد تا یک ذره روی نقشه جابجا بشه هواپیما. از استانبول به سمت شمال اروپا می ره و از روی گروئنلند (حوالی قطب شمال‌) رد می شه و از وقتی که وارد خاک کانادا می شه تا برسه تورنتو حدود ۴ ساعت طول می کشه. از بس که لامصب بزرگه این کشور. چپ و راستش ۴ ساعت اختلاف ساعت دارن. کاری نداریم.
توی فرودگاه داییم اومده بود دنبالم. موقع خروج از فرودگاه گم شدیم. پارکینگهای چند طبقه. دستگاه هایی که باید خودکار در رو باز کنن ولی خوب نمی کنن و تو نمی دونی چرا.  از پارکبان های باحال و سیریش تهران خبری نیست. در عوض هر جا می ری سر و کارت با دستگاه های خودکار عجیب غریب کنار خیابونه که چند تا کارت خون دارن برای کارتهای مختلف. ال سی دی های تاچ و باید سر و کله بزنی باهاشون.




سرمای خیلی شدید و کم سابقه ای بود و همه می گفتن تو روحت با این شانس ات… کامران یک جفت کفش اکو بهم داده بود. از بس که گرم بود هرگز توی تهران به دردم نخورد. اینجا هر روز دعاش می کنم.
 به جز شالی که رژین بافت و کفشی که گفتم، هر چی از لباسهای گرم با خودم آورده بودم خیلی به درد سرمای اینجا نمی خورد. مثلا کاپشنی که از پر مرغ باشه به درد اینجا نمی خوره چون خود مرغها اینجا از سرما یخ می زنند. هر لباسی که از پوست یا پر حیوانات یا پرنده های محلی اینجا باشه جواب می ده فقط. یک کاپشنی دارن به اسم کاناداگوس. یعنی غاز کانادایی که خیلی خوب جواب می ده. خیلی هم گرونه از ۶۰۰ دلار شروع می شه. تخفیف و حراج هم نداره. گارانتی مادام العمر داره و به قول خودشون سرمایه گذاریه. 
اگر پول نداری ماشین بخری بهتری یکی از اینا بخری. منم پول ماشین نداشتم. ۸۰۰ دلار دادم یکی خریدم.



تابلوهای خیابونای تورنتو گمراه کننده است. گاهی تابلوی خیابون فرعی از خیابون اصلی بزرگ‌تر و واضحتره. نمی دونم واقعاً چرا اینطوره. یا گاهی یک خیابون اصلی رو مدتها می ری و تابلویی از اسمش نمی بینی. از اون تابلوهای سر کوچه‌ها خبری نیست. تهران تابلو ها سرو سامون بهتری دارن. انتظار داری خیابون اصلی رو درشت تر نوشته باشه. ولی اینطوری نیست. گیج می شی.

باور کنید یا نه  جی پی اس هم خیلی جواب نمی ده. گاهی دوتا خیابون اونورتر نشون می ده جای فعلی ات رو. 
بعد از ۳ چهار روز که خودنه دایی بودم و داشتم تازه عادت می کردم و اتفاقا خوش می گذشت، متوجه شدم که از خونه دایی تا محل کارم ۲ ساعت فاصله است. مجبور شدم برم نزدیک تر. یک آگهی دیدیم. رفتیم سراغش. یک محلی بود به است جارویس و جرارد. خونه پیدا کردیم. 
وقتی رفتیم یکی از واحد ها رو ببینیم جا خوردم حسابی. یک خونه بود که تمامش اندازه اتاق خوابم توی تهران بود. کف خونه همه جا لباس ریخته بود و بطری خالی مشروب. جای راه رفتن نبود. کنار تخت یک بشقاب سوپخوری پر از ته سیگار بود. شاید ۱۰۰ تا … 
صاحب ساختمون معذرت خواهی کرد. گفت که این مستاجر کمی شلخته است و جای بهتری به من می ده. فضای ساختمون اصلا جالب نبود. 
 ۲۵۰ دلار پیش پرداخت دادم.  قرار شد یکشنبه یعنی یک روز قبل از شروع کارم برم اونجا. روزی که رفتیم صاحب خونه معذرت خواهی کرد. گفت که مستاجر قبلی خونه رو خیلی کثیف کرده. گفتم نمی تونم دوباره برگردم به خونه داییم و خیلی راه اومدم. گفت که اشکالی نداره به هزینه من برو فلان هتل یک شب. رفتم یک هتل ۵ ستاره تقاطع خیابونهای بلور و بی … مثل فرشته توی تهران. طبقه ۲۹ . یک شب اونجا بودم و امید وار بودم که همونجا بمونم.
 شب با کلی استرس که فردا چطوری راه رو تا شرکت پیدا کنم و اولین روز کاری رو چطوری سر کنم طی شد.
صبح پا شدم و رفتم به سمت محل کار. چیزی که گوگل مپ می گفت مفت نمی ارزید. ایستگاه اتوبوسی رو پیشنهاد می کرد که وجود نداشت 
با مترو رفتم. بلیط خریدن داستانی داشت. پول دادم که بلیط بخرم. فروشنده بهم چند تا سکه پس داد. گفتم بلیط می خوام. چرا پولم رو خورد کردی؟ گفت که اونا بلیط هستن. بلیط هاشون اندازه ۲ ریالی های سابق ایرانه… سکه است.


دو تا خط عوض کردم. بعدش سوار تراموا شدم. برای چندمین بار هنوز خیلی ساده نیست اون مسیر ولی خوب اونروز اتقاقی درست رفتم. وقتی از تهران می یای همچین جایی تمام چیزایی که طی سالهای یاد گرفتی تقریباً به دردت نمی خوره. زبونت الکن می شه و نمی تونی درست حرف بزنی. توی نگاه مردم می‌فهمی که چقدر حیرون و گیج هستی.م آدرسی رو نمی دونی. خیابونها غریب هستن. حتی بلد نیستی مثل سوار مترو بشی. واقعاً برزخیه اولین روزهایی که می‌رسی توی سرما، و هیچی نمی دونی. نه تو کسی رو میشناسی و نه کسی تورو.

پرسون پرسون به خیابون شرکت رسیدم. ساختمون شرکت رو پیدا کردم.
رفتم تو. از توی لینکداین همکارا رو دیده بودم. گفتم سلام اریک! تعجب کرد. گفتم من امیر هستم. مستقیم رفتم دفتر مدیر عامل. گپی زدیم. طولانی شد صحبتمون. گفت می خوای از امروز کار رو شروع کنی؟ گفتم خوب آره دیگه واسه همین اومدم. گفت حالت خوبه؟ گفتم آره چطور؟ گفت چشمات داره از استرس می زنه بیرون از حدقه. شاید بهتر باشه امروز رو استراحت کنی از فردا بیای... گفتم نه نگران نباشید، مدل چشمام اینطوریه... و کارم شروع شد.

ناهار روز اول همکارا مارو بردن یک غذای ژاپنی. اولش فکر کردم برنامه است که با چوب خوردن منو ببینن و بخندن.  ولی بعد فهمیدم معمولا می رن اونجا. 
سخت بود با چوب خوردن سوشی (ماهی خام) و … ولی خوب مجبور بودم
کلا ۵ روز بعد از رسیدنم کارم شروع شد. توی ۲روز کاری هم حساب بانکی باز کردم هم کارای لندینگ و هم خط موبایل رو گرفتم. یک شماره بیمه هم گرفتم که برای شروع کار لازم داشتم. سر کار به همکارا گفتم خونه ای که می گیرم کدوم محله است. گفتن چرا اونجا؟!!! گفتم چطور؟ گفتن تنها محله نا امن تورنتو اونجاست. گوگل کردم دیدم درست می گن. محله بدنامی بود. 

مدیرعامل که این بحثهارو شنید گفت بیا تا آخر فوریه برو فلان آپارتمان که فعلا دست ماست. قبول کردم. شب با مدیرعامل از اون هتل اسباب کشی کردیم به خونه جدید.
 گفت بریم از خونه برات رختخواب بیارم. نخواستم بیشتر از این شرمنده شم. گفتم توی وسایلم رختخواب آوردم… کیسه خواب دارم… ولی نداشتم. 
خونه سرد بود و تا نزدیک صبح طول کشید گرم شه. 
لباسهام رو پهن کردم کف خونه و روشون خوابیدم. شبی سخت، سرد و طولانی بود.


بعدا از ایکیا یک تشک و پتو گرفتم به ۵۰۰ هزار تومن (شاید هم بیشتر). علیرضا و مهکامه یک میز خوشگل برام آوردن. از یک سمساری دوتا صندلی براش گرفتم. 
از مغازه یک دلاری کلی خرت و پرت گرفتم. اینترنتم هم که امروز درست شد. خدایا شکرت.
 همون روزای اول علیرضا و مهکامه اومدن سراغم. رفتیم اول یک مال خیلی بزرگ که اسمش یادم رفته. گشتیم و کمی خرید کردیم. بعد رفتیم بار. جاتون خالی یاخچی شدیم. حسابی خوش گذشت و شرمندشون هم شدم. 

محیط کارم خیلی خوبه. ایرانی،‌ ترک، کانادایی، چینی و کره ای هستن همکارام. تمام بچه های بک اند، و مدیر پروژه ایرانی هستن. اگر غیر فارس زبانی نزدیک نباشه فارسی حرف می زنیم. اگر باشن به احترامشون انگلیسی که فکر نکنن کله کسی رو بار گذاشتیم. 
خدا پدر درو موریس رو بیامرزه. هرچی اذیت کرد به اینکه چهار کلمه انگلیسی ازش یاد گرفتم می بخشم... خداییش کلاس زبانی بود و ما نمی دونستیم. بدون تردید زبانم کفایت می کنه. راحت حرف می زنم و می فهمم چی می گن. پرچونگی می کنم به وضعی. اینجا خیلی خوششون می یاد که باهاشون چاق سلامتی کنی. منم که سرم درد می کنه واسه این چیزا.





همکارام مثل شماها (به از شما نباشن) خیلی خوبن. 
مدیر پروژه هر روز اول وقت یک زنگ می زنه و همه جمع می شیم کارای روز قبل و کارایی که قراره انجام بدیم رو می گیم… پیچوندن توی کار نیست. هر چند که استرس و فشاری هم نیست. به نظرم بچه های ایران از نظر فنی خیلی بهترن ولی خوب این چیزا مهم نیست. مهم اینه که با تیم جور باشی. اگر خیلی کارت رو سریعتر انجام بدی نمی گن باریکلا. 
در حالی که اصلا اندازه ایران فشاری برای انجام کارا نیست، وقت بیشتری برای انجام کارا صرف می شه. چون به غیر از وضع هوا سوژه ای برای حرف زدن نیست.
نه دلار بالا پائین می شه. نه سخنرانی مضحکی، نه عادل و برنامه ۹۰، نه برنامه مجلس و نماینده های بانمک… خلاصه حاشیه ای نیست توی زندگیشون. فقط می گن امروز هوا خوبه. یا بده. همین. بعد کار تا وقت ناهار. 
ناهار رو مفصل می خورن. گاهی یک ساعت بیرون هستیم و بعد از اون کار تا آخر وقت.
 خبری از چای ریختن های مکرر توی زندگی اونها نیست ولی من روزی ۲ یا سه تا چای می‌خورم سر کار. هفته اول از طرف شرکت یک کوکتل پارتی دعوت شدم که با همکارا رفتیم. خیلی خوش گذشت. اونجا فهمیدم که زبانم خوبه اندازه‌ای که راحت حرفم رو بفهمون و حرف اونا رو بفهمم.

از خونه فعلی تا مترو ۱۰ دقیقه پیاده باید برم. خونه ام دقیقاً وسط دوتا ایستگاه متروست. اینکه از کدوم برم یا برگردم بستگی به جهت باد داره. اگر هوا سرد باشه و باد از روبرو بیاد انگار با شمشیر نصف می شه هر دقیقه چند بار... برای همین جهت باد خیلی مهمه وقتی هوا سرد باشه. تا چند روز پیش که هوا کمی گرم شد بسیاری از مغازه های مسیر رو ندیده بودم. چون صورتم رو با شال می‌بستم و شیشه عینکم بخار می کرد. اگر عینک رو بر می‌داشتم اشکم از سرما سرازیر می شد. سرمایی که می گم اصلاً توی ایران وجود نداره. سرعت باد خیلی زیاده اینجا. تقریباً همیشه پرچمهاشون برافراشته است و سرعت باد کمتر از ۳۰ کیلومتر در ساعت نمی شه.

مترو تورنتو داغونه یعنی بارها بین ایستگاه ها توقف می کنه. تاخیر داره. موبایل مطلقا آنتن نمی ده. خلاصه مترو تهران بنزه پیش مترو تورنتو. ارزونترین واحد بلیطش هم سه دلاره. یعنی ۹۰۰۰ تومن می دی یک ایستگاه میری.
استریت کار - یا تراموا هم دارن. که خیلی قدیمی و کلاسیکِ …  بااینکه داغونه خوبیش اینه که صندلی هاش گرم کن داره و وقتی می شینی روش اونقدر عشق می کنی که انگار لکسوس سوار شدی.
 صدای فارسی حرف زدن مردم رو در جاهای شلوغ معمولا می شنوی. توی بعضی محله ها بیشتر و بعضی جا ها کمتر.  بدون تردید ایرانی ها خوشلباسترین هستند. چون خیلی توی فکر تیپ و ست کردن و جور کردن لباسهاشون هستن. و کانادایی ها بسیار بدلباس هستن از نظر ما. از یک همکار کانادایی پرسیدم چرا اینطوریه؟ گفت آدما همونی هستن که هستن. به لباس نیست. توی دلم گفتم عمرا اگر بتونی روزی دو ساعت مثل ایرونی ها جلوی آینه باشی. 
خلاصه توی قید ظاهر نیستن. اگر جای خیلی رسمی بخوان برن یک دست لباس برای یک شب کرایه می کنن.


مشروب خیلی گرونه. البته از ایران ارزونتره ولی خوب اصولا گرونه. 
غیر از مشروب همه چیز های دیگه هم حسابی گرونه. 
مثلا یک سالاد با خیار، گوجه،‌ کلم بروکلی، پیاز و این چیزا (یک نفره) حداق به پول ما ۳۰ تا ۴۰ هزار تومن در میاد. 
یک سینما بخوای بری تنهایی و فقط یک ساندویچ و نوشیدنی بخوری، در یک سینمانی خوب ۱۵۰ هزارتومن به پول ما در میاد. 
یک دختر دایی دارم که برای اولین بار دیدمش اینجا. رفتیم یک رستوران فرانسوی. یک تنگ کوچک آب انگور ۱۰ ساله... به هر کدوم ۲ گیلاس (نصفه)‌رسید. 
و روی یک تخته گوشت سه تا تیکه پنیر (دقیقا سه تا) هر کدوم اندازه یک پاک کن پلیکان متوسط گذاشته بود برامون آورد.
شصت و هشت دلار پول گرفت!!! یعنی حدود ۲۰۰ هزار تومن. می خواستم گریه کنم. 
خلاصه قدر ارزونی ایران رو بدونین.




دیروز اولین حقوقم رو گرفتم. هر دو هفته پرداخت می شه. 
تا جایی که می تونم راه می رم توی شهر و کمتر سوار مترو و اتوبوس می شم. نه به خاطر پولش. بلکه هوا خوب شده و خیلی فاز می ده پیاده روی. یک اپ استور هم رفتم (اپل) قیمتهای تهران بدون تردید پایین تره. گوشی آیفون سی که تهران ۱۷۰۰ بود اینجا ۷۵۱ دلاره که بعد از ۱۵ درصد مالیات می ره بالای ۸۰۰ تا... کلا جالب ترین چیزی که توی تورونتو به چشمم اومد تنوعه همه چیزه. از رنگ و نژاد و ملیت و دین آدما تا مزه غذا ها و میوه ها. معبد هندو ها، بودایی های، مسجد، کلیسا و … همه کنار هم و نزدیک هم هستن و البته کسی هم خیلی دنبال این چیزا نیست. دنبال چیزای دیگه هم نیست. اینجا کلا به قول خودشون اکستریم یا افراط وجود نداره.



خیلی ساده و بی خیال هستن همه. احترام آدمها به هیچ عنوان به پولشون نیست. همین که هستی، خوبه. لازم نیست بگی فلانم و فلانی باهام رفیقه و …
خودت به تنهایی حتی اگر از جایی خیلی دور اومده باشی محترمی. دیدم بهتره اینجا هم آخر هفته‌ها رو مثل ایران توی کتابخونه بگذرونم. روی نقشه دیدم یک کتابخونه خیلی بزرگ تا خونه ۱۰ دقیقه پیاده فاصله داره. هفته پیش رفتم کتابخونه گفتم کارت عضویت برام صادر کنید. گفت که صورتحساب بانکی یا تلفن بیار که آدرس داشته باشه. گفتم ندارم. گفت نمی شه. توی این گیر و دار که بابا من تازه رسیدم صورتحسابم کجا بود… گفت اصلا کارت می خوای چه کار؟ گفتم می خوام بیام بشینم کتاب بخونم و مطالعه کنم … گفت خوب برای این چیزا اصولا کارتی لازم نیست. اگر می خوای کتابی رو به خونه ببری باید کارت داشته باشی. هر محله ای یک کتابخونه عمومی خیلی بزرگ داره. همشون همینطور هستن.

کتابخونه های دیگه تورونتو رو هم دیدم. یا از کنارشون رد شدم یا رفتم تو. هیچکدوم ذره‌ای به عظمت کتابخونه ملی توی اتوبان حقانی نیستند. ولی خوب هر محله ای کتابخونه عمومی خودش رو داره. مردم همینطور که بی کار می شن می رن کتابخونه از هر سنی … یک قسمت داره برای بچه‌ها که پر ازکتابهای بچه هاست. قسمت دیگه ای برای نوجونها بالاخره بزرگسال. سرمای هوا باعث می شه می یان کتابخونه... از صبح تا غروب. برای درسهام و تحقیق سمینارم می رم و راحت لم می دم. روی مبلها و اینترنت آزاد آزاد آزاد و پر سرعت … یک رسم عجیب دارن اینجا. باورتون بشه یا نه بچه هاشون رو توی کالسکه می یارن توی کتابخونه عمومی. بچه گاهی سر و صدا میکنه گریه می کنه و بعد پدر مادرها بلند بلند باهاش حرف می زنن که آروم شه! فقط من و ایرانی های دیگه با تعجب نگاه می کنیم. ظاهراً اینجا امری عادیه. سرعت اینترنت اینجا واقعاً عجیب و سرسام آوره. اینترنت خونه ام فکر کنم از اینترنت یک آی اس پی بزرگ ایرانی سریعتر باشه. این اختلاف سرعت و آزادی حسابی به چشم می یاد.



بر خلاف چیزی که توی ایران فکر می کنیم، اینجا خانمها بسیار بسیار زیاد امن تر و راحت تر زندگی می کنن. دختر های ۱۸ سال به بالا که تنها زندگی می کنن و کسی چپ نگاه نمی کنه بهشون خیلی زیادن. اصولا نمی شه به کسی خیره نگاه کرد. دنبالش راه افتاد یا مزاحمش شد. به هیچ وجه نمی شه. اگر زندان نبرنت، تیمارستان می برن. هرگز نمی بینی کسی با ماشین یا پیاده جلوی خانومی رو بگیره. خانومه هرچی پوشیده باشه یا نپوشیده باشه فرق نمی کنه. اصولا ذل زدن و خیره نگاه کردن کار خیلی غریب و زشتیه که خیلی زود ترکش می کنید. سگها هم به اندازه آدمها متنوع و مؤدب هستن اینجا. البته همونطور که نمی تونی با آدمها شوخی کنی با سگها هم نباید حرف بزنی یا گوگولی مگولیشون کنی. نازشون کنی یا سعی کنی بهشون نزدیک بشی. چون مثل صاحبشون همون حقوق رو دارن و نباید بهشون نزدیک شد.

تورنتو شهر شلوغیه. باور کنید یا نه. توی این شهر شلوغ حتی یک بار تن ات با کسی برخورد نمی کنه. انگار آدمها با یک دیوار نامرئی از هم جدا شدن. در مترو باز می شه کسی به زور تو نمی یاد و در بسته می شه و قطار حرکت می کنه. آدم دلش واسه اون حرکت‌های خود جوش که آدمها مثل رودخونه سرازیر می شدن توی واگن و خیلی‌ها که می خواستن پیاده شن له می شدن زیر جمعیت و اصلاً قادر به پیاده شدن نبودن، تنگ می شه. بدون تردید ایران از نظر بانکداری الکترونیکی از اینجا خیلی خیلی جلوتره. اون داستان شناسه قبض و شناسه پرداخت رو ندارن اینجا. قبض با پست می یاد درخونه. هر دفعه یک دفتر چه است! کلی کاغذ حروم می کنن. بعد یک پاکت توشه که تو چک می‌کشی برای پرداخت قبض و با پست می‌فرستی بره!!!!!! اگر بخوای الکترونیکی پول بدی باز هم به راحتی ایران نیست. جدی می گم. به مادرم تلفنی گفتم: مامان برام عجیبه. ایران با اینکه توی خاورمیانه است، سالها جنگ، تحریم از یک سو و مسائل اقتصادی و پیچیدگی های سیاسی از سوی دیگه انرژی و فرصتهای زیادی رو از مردم گرفته، باز از اینجا از خیلی جهات پیشرفته تره. این رو باید خودتون ببینید.

کارت ملی ندارن اینجا آدمها. تنها کارت شناسایی معتبر گواهینامه است. اگر گواهینامه نداشته باشی تقریباً خیلی جا ها نمی تونی احراز هویت بشی و کارت پیش نمی ره! 
توی ساختمون جیم (باشگاه) و استخر داریم. یکی دو بار جیم رفتم. تلوزیون هست توی جیم می رم گاهی روی تردمیل تلوزیون نگاه می کنم. از مشکلات متداول اینجا آژیر آتشنشانیه … که هر هفته یکی دو بار صداش در می یاد و همه رو دیوونه می کنه. مثلا یک هموطن توی آشپزخونه سیگار می کشه و اسموک دیتکتور آژیر می زنه و ساختمون رو (۳۰ طبقه)‌خالی می کنن…
مشکل دیگه هم پارکینگهای خونه هاست که اونقدر طبقه طبقه و پیچ واپیچه که من تا حالا ۳ بار توی پارکینگ خونه گم شدم - بخدا راست می گم موبایل هم انتن نمی ده که کمک بگیری.
کلیدت بعضی در هارو باز می کنه و بعضی رو نه… حسابی گیج می شه آدم. 

همینطور که محیط برام عادی می شه، دلم بیشتر برای ایران تنگ می شه. به امید دیدار زود. امیر ۲۱ بهمن ۹۲