۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

مشکلات حرفه ای و سادگی غیر حرفه ای

یکی از مشکلات حرفه ای ما برنامه نویسها درد شانه و گردنه. بعد از یکماه مسکن خوردن امروز رفتم دکتر. گفت هر کاری مشکلات حرفه ای خودش رو داره. اینم درد شماست. برام MRI، BMG و NCV نوشت.  گفتم دکتر جون یک BMW هم بنویس... پرسید دوست داری؟

این روزا خیلی یکنواخته ولی نه از اون یکنواخت های خسته کننده. دیروز با دوستی از تنهاییم گفتم. گفت دنیا رو می دم تا مثل تو تنها شم. دنیای عجیبیه. انگار همه دنبال فرار از وضعیتی هستن که خودشون ساختن.

عزیزی، پیراشکی دوست داشت. از بی بی یوسف آباد، پیراشکی سیب زمینی می گرفت برام. الان فهمیدم اشاره ای بود توی اون پیراشکی های خوشمزه. ولی من غرق مزه بودم. ساده بودم مثل سیب زمینی. وقتی مثل پیراشکی منو پیچید و گذاشت کنار یاد اون پیراشکی ها افتادم. همه خوشگل و مرتب. اونقدر خوشمزه و خوشگل بودن که به معنای پیراشکی فکر نمی کردم. شاید کار درستی کرد.

راستش خودم خوبم ولی کودکم درونم هنوز به وضعی بغض داره. یکی از بهترین امیرهای زندگی بودم و اینطوری شد. باید کمی بگذره تا خودم رو ببخشم واسه این همه سادگی غیر حرفه ای.

 کار ما نرم افزاری ها همیشه پر از گوشه های جدید و جذابه. به وقت تنهایی با این چیزا مشغول می شیم که بی وفایی زمونه هلاکمون نکنه.

حوصله ناراحتی و پشیمونی ندارم. از من گذشته. چشمم به فرداست. از این تنهایی خوب استفاده می کنم. درس و پروژه هام رو شاید سر و سامونی بدم. کمی برای مامان وقت می ذارم. پسر محمد و سارا به زودی می یاد. هنوز نیومده عاشقشم. دارم عمو می شم.

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

تابستان

این روزا کارم عالی پیش می ره. روی یکی از شیرین ترین پروژه های زندگیم کار میکنم‌،  شاید بهتر باشه اسم این روزا رو بذارم روزای خوش زندگی.۲ ماه پیش از نصب لینوکس و پیکربندی های پایه تا الان که سروسامونی پیدا کرده حسابی روش وقت گذاشتم. یک خوشه بزرگ هدوپ (hadoop) برای آماده سازی، ذخیره و تحلیل داده های بی شکل و کج و کوله درست کردم. معرکه شده.

هفته پیش استادم پروپزال پروژه دانشگاه رو تائید کرد. امضایی کوچک از آدمی بزرگ. خوشحالم کرد به وضعی.
شبهام به زیبایی شبهای قلیونی نیست. ولی تجربه های جالبی بدست می یارم. از ملاقات آدمای جدید یا قدیمی تا مطالعه و یادگیری گیتار.

خوشبختانه بهار زیبای تهران رو از ابتدا دیدم. فکر میکنم بهار به خودی خود، شفابخش و مهربونه. کم کم به آفتاب تهران اضافه می شه. قدر این آفتاب رو خوب می دونم.

وقتهای آزادم رو روی یک پروژه برای کتابخونه ملی سر می کنم. قرارهای حساب نشده و بی هنگام هیجان و اضطراب خودشن رو دارن. گاهی خیلی طولانی راه می رم. فکر می کنم وسطهای ماه رمضان هستیم. روزه که نمی گیرم، از پسش بر نمی یام، ولی تغذیه ام سالم تر شده. نون و پنیر و سبزی معمولا در نوبتهای متعدد و کوتاه. با نسکافه و قهوه صفایی می کنم این روزا. دوستی با کافئین، دستاورد سفر کاناداست.

الان که این جا رسیدم یک آهنگ کلاسیک به اسم آندانته از ویوالدی پخش می شه… وقتی از روزگارت راضی باشی. قدرش رو بدونی… گنده دماغ بازی در نیاری و چشمهات رو باز کنی و ببینی. ببینی که این سیستم بزرگ با چه وقاری ادامه می ده، چه باشی چه نباشی، بود ونبودت تغییری ایجاد نمی کنه. اونوقت می فهمی که تو فقط یک مسافر کوچولو هستی روی این چرخ عظیم. فرصت کوتاهه و کسی نمی دونه توی کدوم ایستگاه پیاده میشه.  لذت بردن از زندگی، تفریحی ساده و بی بدیله. مثل گربه کنجکاو بودن، مثل گنجشگ خوشحال بودن و مثل سگ صبور بودن… اینا شاید تکنیک های ساده ای برای خوشبختی باشه.

نه اینکه مثل سالهای قبل سختی نباشه، هست ولی من کاری باهاشون ندارم. خودم رو درگیر آدمها و ماجراهای سخت نمی کنم. ساده می گذرم از کنارچیزایی که به تجربه می دونم آسایشی به همراه ندارن. مثل آب خوردن می گم خداحافظ دوست من.

تعلیق و تردید، ذات روزگار ماست. به دنبال قطعیت گشتن و پایدار کردن پدیده های ناپایدار، چیزی به جز رنج به همراه نداره. قرار و مدارهای محکم، قول های بزرگ، رویاها، همه مثل ابرهای آسمون پراکنده می شن.

آدم باهوش امروز رو جشن می گیره.