۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

تدکس‌تهران

دیروز تدکس‌تهران بودم. جمعه بود. آسمون تهران به وضعی آبی بود.
ده سخنران صحبت کردن. از جوان ۲۲ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله. هر یک در شاخه‌ای. توانایی سخن گفتن و تسلط بر داستان، وجه مشترک همشون بود. واژه‌هایی که استفاده می‌کردن، استعاره‌ها و مثال‌ها همه دست‌چین شده و دلنشین بود. داستان‌هایی رو تعریف کردن، که زندگی کرده بودن. حقیقت بود پس به دل، هزار نفر حاضرین سالن نشست.
این تنها وجه اشتراک سخنران‌ها نبود. با دست خالی شروع کرده بودن و از دریافت کمک‌های مالی از مراکز بزرگ سرمایه‌گذاری سر باز زده بودن! برای رسیدن به هدفشون بی‌پروا دست به تلاش زده و مرزهای معمول توانایی‌ را پشت سر گذشته بودن. یکی با قلب معیوب، پس از سکته، پنج بار دماوند را فتح کرده بود. دیگری برای زنده‌کردن بافت باستانی پارچه ایرانی، روستاهای کردستان را یک به یک گشته و سال‌ها با بافندگان محلی زندگی‌ کرده بود. یکی دیگر غذا را عامل همگرایی و دوستی می‌دانست و در معرفی آشپزی ایرانی تلاش بسیار می‌کرد. پزشکی، فیلمی از توانبخشی به یک فلج مغزی نشان داد. معجزه بود. دیگری گفت چگونه با سه لیتر شیر، دبه ماستی تولید کرده، و سپس تصمیم گرفته کاله را بنیان بذاره.  بر ایران و ارزش‌های این قوم باستانی تأکید داشتن. همه چیز ایران رو دوست داشتن و از ایرانی بودنشون انرژی می‌گرفتن. آدمهای بزرگ به همت‌ دنیا رو می‌سازن.
من مهمترین فرازهای صحبت‌های پر هیجان اونا رو یاد‌داشت می‌کردم. تسلط اونا بر سخن، و اشاره به گوشه‌هایی غریب از مشکلاتی که پشت سر گذاشته بودند، جذاب و شنیدنی بود.
همگی شکست را باور نداشتن. به ‌دنبال پیروزی، شهرت و موفقیت هم نبودن! آن‌ها به تلاش ایمان داشتن. هیچ‌کدام هرگز برای موفقیت شروع نکرده بودند. موفقیت تعریف حضار و شنوندگان نسبت به وضعیت آن‌ها بود. آن‌ها نیازی به نگاه و تائید ما نداشتن.
به دنبال کشف توانایی‌های خود، و خلق ارزشهایی ناب، درگیر ماجراهایی دشوار شده بودن، و وقتی به پشت سر نگاه می‌کردن، از همت و پایداری خودشون به وجد می‌اومدن. منو یاد این بیت از حافظ می‌انداختن:
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف،   سر و دستار نداند که کدام اندازد

از انگیز‌ه‌هایی که روح و روان جویندگان موفقیت را تسخیر کرده، کاملا مبرا بودن. در دنیای خودشون زندگی می‌کردن. کاری به تعاریف موفقیت نداشتن.  سبک زندگی‌شون، شرایطی رو می‌ساخت که ما بهش می‌گیم "موفقیت".
وضعیتی که عموم جامعه از آن به "موفقیت" نام می‌بره، در پس تلاش‌ و خطر‌پذیری‌های بزرگ حاصل می‌شه. کسب‌ موفقیت هرگز انگیز‌ه‌ای ناب و جذاب برای قبول آن دشواری‌ها نیست.
 این آدمها برای رسیدن به رویا‌ها و عشق‌ی که در سر دارن، از دایره‌ امنیتی که آدمهای جویای موفقیت توی اون به سر می‌برن، پا بیرون میذارن.
روزگار، جویندگان طلا و موفقیت رو بعد از دیوانه‌هایی که بی پروا به دنبال رویاهاشون میرن قرار میده و این سزاوار و عادلانه است.

لیلا عراقیان، معمار پل طبیعت در پایان صحبتش این شعر از هوشنگ ابتهاج رو خوند:

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند

رونده باش

امید هیچ معجزه‌ای ز مرده نیست،

زنده باش...

۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه

تولد


سارا دوتا گلدون خوشگل برام آورده بود. ۴ سال پیش بود. گلها زود پژمرده شدند ولی گلدونها رو دوست داشتم. پس نگهشون داشتم. یکماه پیش گلدونها رو بردم یک گلفروشی پشت استادیوم پاس اکباتان و توی هر کدوم ۴، ۵ تا کاکتوس کوچیک و خوشگل کاشتم. آقای گل‌فروش گفت هفته‌ای یکبار بهشون آب بده. جمعه بود. از اون روز تا الان تا به خودم می‌جنبم، باید به کاکتوس‌ها آب بدم. این تنها فعالیت زندگیم‌ هست که بر اساس تقویم انجام میشه. غیر از این از هفت دنیا آزادم. از ده سال پیش کم‌کم فهمیده بودم اتفاق‌های خوب برای من، زیر سقف شرکت‌ها رخ نمی‌ده. به دنبال تجربه کردن اتفاق‌های خوب، و تکرارشون از سر و ته ساعت‌های کاریم میزدم. آخرین شرکتی که براش به صورت موظف کار کردم، طی ۵ روز در هفته، روزی ۳ یا چهار ساعت بیشتر من رو نمی‌دید. برای اونا خوشایند نبود، ولی برای من آغاز فصلی جدید بود. ترکیب کار و زندگی برای من یک واجب بود که سال‌ها ازش غافل بودم. بر عکس بیشتر بچه‌ها که بر اساس رتبه کنکور، یا نیاز بازار، برای خودشون شغل یا رشته‌ای انتخاب می‌کردن، برای من برنامه‌نویسی همه چیز بود. به دانشگاه و رتبه و علایق خانواده ربطی نداشت. به اینکه استعداد دارم یا نه، هم بستگی نداشت. اگر با چیزی که عاشقش هستی، مثل یک شغل برخورد کنی، از خودت و علایق خودت چیزی خواهی کاست.
اسفند ۱۳۹۳ برای من دنیایی یقین و تأسف به همراه آورده بود. یقین به این که نمی‌تونم کارمند موفقی باشم، چرا که از کارکردن در قالب و چهارچوب متنفر بودم. و تأسف بابت اون همه وقت و استعدادی که به کار نگرفته بودم. کارمندی نمی‌تونست منو به کار بگیره. انرژیم رو نمی تونم جایی مصرف کنم که دلم اونجا نیست. تمام وجودم گواهی می‌داد که کارمندی، در هر کسوتی، مدیرفنی، مدیرپروژه، مدیر‌تحقیق‌وتوسعه و غیره برای من جذابیتی پایدار و عمیق نداره. همه را امتحان کرده بودم. فقط در دوره‌هایی کوتاه، همکاری با بچه‌های بسیار باحال و نازنین، یا گره‌گشایی از کار‌های گروهی یا مبلغ بالای دریافتی، کمی حالم رو خوب کرده بود، که البته این خوشی‌ها هم زودگذر بود. خیلی زود اخراج میشدم. در طول سال‌ها، گاهی پروژه‌هایی برای خودم تعریف کرده بودم که بهتر از کارهای شرکتی سرو و سامان پیدا کرده بودند. ایده‌هام رو بدون نگرانی از مورد ارزیابی قرار گرفتن، پیاده می‌کردم و نتیجه‌ معمولاً بسیار بهتر از کارهای بود که در قالب وظیفه انجام می‌دادم. چیزی در عمق وجودم از کارکردن رو پروژه‌های دیگران، ناراضی بود. باید راه خودم رو پیدا می‌کردم و البته اصلاً کار ساده‌ای نبود. نه سرمایه داشتم که بیزینسی برای خودم راه بیاندازم، نه مرد چک و سفته و قرارداد‌های چندین ماده‌ای بودم. من تنها دوست داشتم، پروژه‌های متن باز رو ببینم، آزمایش کنم،‌ ترکیب کنم و از کار کردنشون لذت ببرم. کد‌نویسی از ابتدا برای من مثل بازی با لگو بود. در دورانی که من با کامپیوتر آشنا می‌شدم، بازی‌های کامپیوتری به تنوع و کیفیت امروز نبود. بهترین بازی با کامپیوتر، کدنویسی بود. اصولاً استعداد خوبی هم در کدنویسی نداشتم. به ساده‌ترین روش مشکل رو حل می‌کردم. پابند قیدوبندها و اصول هم نبودم. هنوز هم نیستم. برای من از همه چیز مهمتر حصول نتیجه با کمترین تعداد خط کد بود. از ابتدای سال ۱۳۹۴ دیگر برای کسی کار نکردم. پیشنهادهای بسیار خوبی دریافت می‌کردم. ولی بدون معطلی جواب منفی می‌دادم. اجازه نمی‌دادم مذاکره طولانی شه، می‌گفتم فقط روی پروژه‌های خودم کار میکنم. پیشنهاد‌ها گاهی واقعاً جذاب بود و همینطور که جیبم خالی می‌شد، رد کردن آن‌ها دشوارتر و دشوارتر می‌شد.
به لطف خدا سرانجام تونستم با این مدل زندگی خو بگیرم. کارکردنم ساعت نداره. درست همون چیزی که دوست داشتم. گاهی ساعت ۴ صبح شروع می‌کنم و ۱۰ صبح وظایف روزم رو به اتمام می رسونم. گاهی ساعت ۶ بعد از ظهر شروع می‌کنم. بسیار کم پیش میاد در ساعتهای خوب روز، پای کامپیوتر بشینم. در عوض ساعت‌های باحال روز رو به پیاده‌روی‌های طولانی، استخر و گاهی خرید در هایپر‌استار می‌گذرونم.
توئیتر هم وقت زیادی ازم می‌گیره. تقریباً ازش جدا نمی‌شم. عاشق پرسه زدن در وبلاگ‌های فنی هستم. یکی دوجا مشاور هستم. باهاشون طی کردم بهم تکلیف شب ندن، چون انجام نمی‌دم. تنها وقتی دستم به کیبرد میره که بخوام متدی رو به سرویس‌هام اضافه کنم، یا ایشویی رو فیکس کنم.  شایدم بخوام پستی روی یکی از بلاگ هم بذارم. چت کردن رو هم دوست دارم. دوست‌های آدمی مثل من، هرکدوم مهاجر یک جای دنیا هستن.برای من هر روز، روز کاری و تفریح محسوب می‌شه. اینطور نیست که بگم امروز جمعه است، کار تعطیل باشه یا بگم امروز شنبه است باید کار کنم. تفاوتی بین روز‌ها نیست. باید راضی باشم. گاهی احساس می‌کنم امروز رو اگر بشینم پای‌کامپیوتر، نتیجه خوبی نصیبم نمی‌شه، پس تمام روز رو به مطالعه یا پیاده‌روی و ملاقات دوستان می‌گذرونم. گاهی می‌دونم که امروز میتونم کارهای دشواری رو که قبلاً نتونستم، به خوبی به نتیجه برسونم. کسی برام خط‌کشی نمی‌کنه. منم برای کسی تکلیف‌ تعیین نمی‌کنم. درحالی که تمام مسئولیت زندگیم و کارهام همه بر دوش خودم سنگینی‌ می‌کنه، در تمام ساعات روز و شب، احساس آزادی رو همراه دارم. حس عجیبی مثل راه‌رفتن روی لبه یک دیوار بلند، باشکوه و گاه ترسناک.
توی خونه گاهی ناملیک یا شاهنامه و گاهی پینک‌فلوید گوش میدم. وسواسی نیستم. حتی شادمهر هم خوبه. اخبار گوش نمی‌دم. تنها برنامه جذاب تلوزیون برای من، ۹۰ عادل فردوسی پور هست. فوتبالی نیستم، ولی ۹۰ تنها برنامه دیدنی تلوزیون ماست. بقیه رو دست کاری میکنن و حالم از دستکاری بهم میخوره. دوسش دارم. البته در اغلب ساعات، سکوت رو به هر صدایی ترجیح می‌دم. پشت پنجره برای پرنده‌ها خورده‌های بیسکوئیت می‌ریزم.
اگر هوا خوب باشه، میرم‌بیرون. همینطور که راه‌میرم، خودم رو جای مشتری‌های سلوشن‌هام میذارم. بعد ایده‌های نو به سرم میاد. ایده‌هام رو پشت سر هم می‌گم و صدام رو ضبط می‌کنم. وقتی برمی‌گردم خونه، یک دنیا کار برای خودم درست کرده‌ام. ایده‌هایی که باید پیاده‌سازی بشن و گاهی اونقدر انقلابی و جذاب هستن، که منو از خواب و خوراک می‌ندازن.
هنوز یکسال نشده که به این سبک آزاد و رها زندگی می‌کنم. بدون شک بازدهی بهتری دارم. درامدم مثل کارمندی شیرین و راحت نیست. ولی کلاً راضی هستم. مثل کسی که توی یک سلف سرویس بزرگ، فقط چیزایی رو انتخاب می‌کنه که دوست داره و هیچ اجباری برای خوردن چیزایی که دوست نداره، در کار نیست.
با چند گروه خیلی خوب و چابک همکاری می‌کنم. درواقع سرویس‌هایی رو در اختیارشون می‌گذرام. این‌کار هم برام پول می‌سازه هم در تجربیات عمیقشون در بخش‌های مختلف کسب‌وکار شریک می‌شم. کلی ازشون یاد می‌گیرم. براشون این فضا رو بوجود آوردم که بی پروا ایده‌هاشون روبگن. ایراد بگیرن و من همه ایرادشون رو روی چشمم می‌ذارم. وقت می‌ذارم چیزایی که میخوان پیاده‌سازی می‌کنم. اونا بهتر از من حوزه‌های کسب‌وکار‌شون رو می‌شناسن. با تجربه‌تر از اون هستم که ضعف‌های خودم رو به حساب کاربر بنویسم. همیشه حق با کابر بوده و هست. برای برنامه‌نویس‌هایی که کاربر رو دست‌میندازن یا نادان فرض می‌کنن از صمیم قلب متاسفم. همیشه‌ کاربرا بهتر از ما می‌دونستن. ولی دیگه کارمند نیستم و نمی تونم بی‌حوصلگی‌هام رو گردن کسی بندازم. باید مسئولیت رو قبول کنم و از این فرصت برای بهبود خدمات خودم استفاده کنم.
وقتی برای خودت کار میکنی، بهبود و ارتقای سلوشن‌ها و پروژه‌هات، بهبود و ارتقا توست. پس از جون مایه می‌ذاری. چیز از اعتبارت رو کسی نمی دزده، همه چیز مال توست. تا آخرین رمق کار میکنی.
تاریخ دفاعم تعیین شده. امیدوارم راحت بگذره. نمی‌تونم خیلی وقت بذارم برای کارهای دانشگاه. پارسال شهید بهشتی دکترا قبول شدم، ولی اساتید توی مصاحبه ردم کردن. اونا دنبال محقق می‌گشتن و من مهندس بودم! توی جلسه مصاحبه یکیشون پرسید، فرق مهندس و محقق چیه؟ گفتم اگر محققی بتونه تحقیقاتش رو پیاده‌سازی کنه، میتونه مهندس بشه، وگرنه تا ابد محقق می‌مونه. شاید خوششون نیومد از حرفهام. تند حرف زدم و پشیمون نیستم. از استادم بابت حرفهایی که زده بودم معذرت خواستم. گفتم ببخش خانوم دکتر، متواضع نبودم! گفت ولی متفاوت بودی. اون راضی بود، همین برام کافیه. اگر از اول می‌دونستم عاقبت تحصیل اینه که اینطوری قضاوت بشم، اصلاً مدرسه نمی‌رفتم. البته نه به این تندی، ولی دیگه دوست ندارم برای تحصیل در چنین فضایی انرژی بذارم.
امسال تولدم مصادف شد با اربعین. از صبح تولدم آسمون تهران مثل پایتخت‌های اروپایی بارید تا الان که شب شده. خوش گذشت. روز خوبی بود. صبح قدم می‌زدم. حوالی استادیوم، از دور صدای موسیقی شنیده میشد. حسابی بارون میومد. آب جمع شده بود توی محوطه. سعی نکردم از کنار آبگرفتگی رد بشم تا کفشهام خیس نشه. از وسط آبگرفتگی رد شدم. چلپ چلپ. کفشهام و پاچه‌های شلوارم حسابی خیس شد. همون موقع تصمیم گرفتم امشب یک پست بذارم روی این وبلاگ. این هم از پست. کفشهام هم خشک شده تا الان. گلی رو که آتوسا برام گرفت، باید دو روز یکبار آب بدم. آب دادن به گلها، تنها وظایف تقویمی من شده این روزها. نمی دونم با افزایش این گلها باید یک مدیر پروژه بگیرم یا خودم از پسشون بر میام.
۱۱ آذر ۱۳۹۴

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

صدای زیبای مادر

کتابی رو برای یک ناشر آمریکایی مرور میکنم. باید تمرکز کنم. ولی نمی‌تونم. چون مادر توی آشپزخونه ترانه ای رو زمزمه میکنه. من در چند قدمی مادر، بساط کارم رو پهن کردم روی میز آشپزخونه. چقدر آرامش بخشه، صدای آوازش... برگی سویت ای جان، کمترزن شانه، چون در چین‌و‌شکنش دارد، دل من کاشانه...
به بچگی میبره منو این آواز.

۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

بحران میانسالی

 همینجوری این متن ساده رو شروع کردم و هیچ ربطی به شلوغی مترو و کتکت کاری و کشمکشی که در ابتدا و پایان روز کاری می بینم و هنوز بعد از چند ماه برام تازگی داره، نداره. 

به اینکه رییسم (مجید) گفت: پسر تو دیگه آخر خطی، یه فکری به حال خودت بکن، هم ربطی نداره. به اینکه همش قیمت دلار رو چک می کنم، و هربار از بالا رفتنش شوک می شم، هم ربطی نداره. 

به اینکه هوای تهران مدتهاست آلوده شده، و هر روز سردرد میگیرم و با تعجب به همکارا میگم، امروز هوا خیلی آلوده است! هم ربطی نمی تونه داشته باشه. 

اصولا اینجا جستجو به دنبال ارتباط قضایا کار خوبی نیست. 

اینکه این متن رو می نویسم فقط برای اینه که کوچه زندگی بن بستِ. ازوقتی گذر زمان و افزایش سن و سال رو درک کردم فهمیده ام که کوچه زندگی بن بستِ وهرچی پیش بری به انتهای بن بست نزدیک تر می شی. باور اینکه پا به کوچه ای بن بست گذاشتی شاید به سادگی محقق نشه. تا همین چند سال پیش فکر می کردم مرگ برای همسایه است. ولی اینطور نیست. دیر یا زود نزدیک شدن به انتهای کوچه بن بست زندگی، رو درک می کنی و می فهمی، ای دل غافل کاشکی می شد همین جا کف کوچه بشینی و مثل بچگی به تیله بازی مشغول بشی یا تیر دروازه هارو بچینی و بچگی کنی. عقل سلیم می گه از نزدیک شدن به انتهای کوچه بن بست باید پرهیز کرد، اونم کوچه ای که آخرش ملاقات با ملک الموت تضمین شده است. مرحوم پدر هم سن من بود که به انتهای کوچه رسید. 

با تمام این اوصاف نمی فهمم چرا مردم علاقه دارن خودشون رو با تن دادن به شرایط بزرگسالی و دستیابی به سطوح بالاتری از بلوغ، باقی راه رو به تاخت برن. درسته که ته کوچه حلوا خیر می کنن، ولی بخدا حلوای ماست. 

ترس از مرگ و تنها خوابیدن های آغاز دهه چهارم زندگی، و بی بهره بودن از ایمان به آخرت، و نبودن بار و کلاب و ساحل های آزاد، و انتظار برای ویزای کوفتی، و همه اینا که هر کدومش می تونه زندگی یک مرد رو مختل کنه، آزار دهنده است. اینا یک طرف و اونطرف هیچی. هر بار که به اونطرف می رسیدم، و می دیدم هیچی نیست که بتونم معادله زندگی رو تراز کنه، مستاصل می شدم.

 واقعا چیزی نیست معادل رنجی که می بریم و عمری که می سوزونیم. وقتی چیزی نیست برای اینکه اونطرف قرار بدی اصولا معادله کار نمی کنه. باید چیزی معادل این همه وجود داشته باشه. نمی تونه این همه بی نتیجه باشه. چیزی غیر از بچه و بهشت و جهنم. چیزی با ارزشی خالص تر از جنس اعداد و ارقام ریاضی. شاید شادی های بزرگ کودکی. 

این معادله که پر از خط خوردگی شده،  باید جوابی داشته باشه، درخور هزینه ای که می پردازیم. هزینه ای که هر روز شامل کاستن از خود و اطرافیان ماست. هزینه ای به اندازه خرج کردن عشق، کار و زمان. هزینه ای که باید منجر به حل مشکلی بشه. بچگی و بازی های شاد کودکانه شاید بتونه اون سوی معادله قرار بگیره. بدون تردید کفه دیگه ترازوی زندگی سزاوار نیست، با چیزی غیر از شادی های بی دریغ و عشق و تفاهم پر بشه . شادی‌های آروم و پیوسته، یا اونایی که صدای خندمون رو به آسمون می رسونه. شادی های روانی . خنده های بی دلیل و گاه و بیگاه. از همونایی که پرنده هارو از روی شاخه های درختها می پرونه یا لبخند بر لب غریبه‌ها می نشونه.

- این متن رو خیلی وقت پیش نوشتم. شاید دوسال پیش. ژانویه ۲۰۱۳ . توی مسیجهای فیسبوک، اتفاقی پیداش کردم. اسمش رو میذارم بحران میانسالی.

امروز نگاه مثبت تری دارم به زندگی. الان که اینو مینویسم حسابی دلم گرفته ولی در کل راضی‌ام. سخت کار کردن میتونه مرد رو در مسیر نگه داره.

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

مجازی

باور کن شاید این، صدمین جمله باشه... قبلی هارو پاک کردم. خودسانسوریه یا وسواس، نمی دونم. خودت حدس بزن چی نوشتم و پاک کردم. از عشق نوشتم. از سیاست نوشتم، از اقتصاد، از تفکیک و شکاف بین نسلها و دست آخر همه رو پاک کردم. می دونم می تونی بخونیشون. تو هم مثل من می نویسی و پاک می کنی.

 وقت نوشتن، احتیاط می کنم. چون اینا می مونه. موتورهای جستجو چیزی رو از قلم نمی ندازن. ابدیت اینجاست. توی این حروف دیجیتال. فارغ از کیفیتشون. جفنگ یا حقیقت، این پست های ساده، ابدیت ما هستن. اگر گوگل نبود، شاید ابدیت همچنان توی قصه ها و گپ های روشنفکری و فلسفی باقی می ماند. نوشتن روی اینترنت خوبه. به خودم می گم: آفرین! غیر از گرم کردن زمین از این کارا هم بلدیم.

پارسال این موقع ها فیسبوک رو بستم. تعطیلش کردم تا بره. ولی موند لامصب. فیسبوک رفته بود توی سرم. عکسها و کامنتها توی ذهنم پرسه می زدن. خاطرات، صداها، عطرها، عاشقی ها، لبهای گرم و نگاه های سرد... همه چیز. فیسبوک رو دوباره باز کردم تا از شرشون راحت شم. ولی بهش سر نمی زنم. خاطراتم هم رفتن باز توی فیسبوک. واسه اینه که اینروزا مثل یک پر توی هوای گرم تابستون سبک هستم. با یک نسیم بالا می رم و با یک نم بارون پائین.

دوست دارم ۱۰۰۰ ساله شم. دوست دارم برم توی یک توئیت و هزار با ریتوئیتم کنی. دوست دارم یک پست باشم. یک پست روی یک بلاگ آروم و ساده. پستی که خوندنش همیشه با صفاست. پستی که عوض نمی شه، ساده و خوندنیه. یک پست ساده مثل همین که خوندی. دوست دارم کامنت شم روی دیوارت. دوست دارم لایک های ابدیم رو روی گونه هات بچسبونم. دوست دارم شریکت کنم توی این شادی های گذرا. دوست دارم خودم رو مهمون یک پیک عرق کشمش کنم و بگم به سلامتی ای دنیای مجازی... تو کامنت بذاری، نوش!

۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

مشکلات حرفه ای و سادگی غیر حرفه ای

یکی از مشکلات حرفه ای ما برنامه نویسها درد شانه و گردنه. بعد از یکماه مسکن خوردن امروز رفتم دکتر. گفت هر کاری مشکلات حرفه ای خودش رو داره. اینم درد شماست. برام MRI، BMG و NCV نوشت.  گفتم دکتر جون یک BMW هم بنویس... پرسید دوست داری؟

این روزا خیلی یکنواخته ولی نه از اون یکنواخت های خسته کننده. دیروز با دوستی از تنهاییم گفتم. گفت دنیا رو می دم تا مثل تو تنها شم. دنیای عجیبیه. انگار همه دنبال فرار از وضعیتی هستن که خودشون ساختن.

عزیزی، پیراشکی دوست داشت. از بی بی یوسف آباد، پیراشکی سیب زمینی می گرفت برام. الان فهمیدم اشاره ای بود توی اون پیراشکی های خوشمزه. ولی من غرق مزه بودم. ساده بودم مثل سیب زمینی. وقتی مثل پیراشکی منو پیچید و گذاشت کنار یاد اون پیراشکی ها افتادم. همه خوشگل و مرتب. اونقدر خوشمزه و خوشگل بودن که به معنای پیراشکی فکر نمی کردم. شاید کار درستی کرد.

راستش خودم خوبم ولی کودکم درونم هنوز به وضعی بغض داره. یکی از بهترین امیرهای زندگی بودم و اینطوری شد. باید کمی بگذره تا خودم رو ببخشم واسه این همه سادگی غیر حرفه ای.

 کار ما نرم افزاری ها همیشه پر از گوشه های جدید و جذابه. به وقت تنهایی با این چیزا مشغول می شیم که بی وفایی زمونه هلاکمون نکنه.

حوصله ناراحتی و پشیمونی ندارم. از من گذشته. چشمم به فرداست. از این تنهایی خوب استفاده می کنم. درس و پروژه هام رو شاید سر و سامونی بدم. کمی برای مامان وقت می ذارم. پسر محمد و سارا به زودی می یاد. هنوز نیومده عاشقشم. دارم عمو می شم.

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

تابستان

این روزا کارم عالی پیش می ره. روی یکی از شیرین ترین پروژه های زندگیم کار میکنم‌،  شاید بهتر باشه اسم این روزا رو بذارم روزای خوش زندگی.۲ ماه پیش از نصب لینوکس و پیکربندی های پایه تا الان که سروسامونی پیدا کرده حسابی روش وقت گذاشتم. یک خوشه بزرگ هدوپ (hadoop) برای آماده سازی، ذخیره و تحلیل داده های بی شکل و کج و کوله درست کردم. معرکه شده.

هفته پیش استادم پروپزال پروژه دانشگاه رو تائید کرد. امضایی کوچک از آدمی بزرگ. خوشحالم کرد به وضعی.
شبهام به زیبایی شبهای قلیونی نیست. ولی تجربه های جالبی بدست می یارم. از ملاقات آدمای جدید یا قدیمی تا مطالعه و یادگیری گیتار.

خوشبختانه بهار زیبای تهران رو از ابتدا دیدم. فکر میکنم بهار به خودی خود، شفابخش و مهربونه. کم کم به آفتاب تهران اضافه می شه. قدر این آفتاب رو خوب می دونم.

وقتهای آزادم رو روی یک پروژه برای کتابخونه ملی سر می کنم. قرارهای حساب نشده و بی هنگام هیجان و اضطراب خودشن رو دارن. گاهی خیلی طولانی راه می رم. فکر می کنم وسطهای ماه رمضان هستیم. روزه که نمی گیرم، از پسش بر نمی یام، ولی تغذیه ام سالم تر شده. نون و پنیر و سبزی معمولا در نوبتهای متعدد و کوتاه. با نسکافه و قهوه صفایی می کنم این روزا. دوستی با کافئین، دستاورد سفر کاناداست.

الان که این جا رسیدم یک آهنگ کلاسیک به اسم آندانته از ویوالدی پخش می شه… وقتی از روزگارت راضی باشی. قدرش رو بدونی… گنده دماغ بازی در نیاری و چشمهات رو باز کنی و ببینی. ببینی که این سیستم بزرگ با چه وقاری ادامه می ده، چه باشی چه نباشی، بود ونبودت تغییری ایجاد نمی کنه. اونوقت می فهمی که تو فقط یک مسافر کوچولو هستی روی این چرخ عظیم. فرصت کوتاهه و کسی نمی دونه توی کدوم ایستگاه پیاده میشه.  لذت بردن از زندگی، تفریحی ساده و بی بدیله. مثل گربه کنجکاو بودن، مثل گنجشگ خوشحال بودن و مثل سگ صبور بودن… اینا شاید تکنیک های ساده ای برای خوشبختی باشه.

نه اینکه مثل سالهای قبل سختی نباشه، هست ولی من کاری باهاشون ندارم. خودم رو درگیر آدمها و ماجراهای سخت نمی کنم. ساده می گذرم از کنارچیزایی که به تجربه می دونم آسایشی به همراه ندارن. مثل آب خوردن می گم خداحافظ دوست من.

تعلیق و تردید، ذات روزگار ماست. به دنبال قطعیت گشتن و پایدار کردن پدیده های ناپایدار، چیزی به جز رنج به همراه نداره. قرار و مدارهای محکم، قول های بزرگ، رویاها، همه مثل ابرهای آسمون پراکنده می شن.

آدم باهوش امروز رو جشن می گیره.