سارا دوتا گلدون خوشگل برام آورده بود. ۴ سال پیش بود. گلها زود پژمرده شدند ولی گلدونها رو دوست داشتم. پس نگهشون داشتم. یکماه پیش گلدونها رو بردم یک گلفروشی پشت استادیوم پاس اکباتان و توی هر کدوم ۴، ۵ تا کاکتوس کوچیک و خوشگل کاشتم. آقای گلفروش گفت هفتهای یکبار بهشون آب بده. جمعه بود. از اون روز تا الان تا به خودم میجنبم، باید به کاکتوسها آب بدم. این تنها فعالیت زندگیم هست که بر اساس تقویم انجام میشه. غیر از این از هفت دنیا آزادم. از ده سال پیش کمکم فهمیده بودم اتفاقهای خوب برای من، زیر سقف شرکتها رخ نمیده. به دنبال تجربه کردن اتفاقهای خوب، و تکرارشون از سر و ته ساعتهای کاریم میزدم. آخرین شرکتی که براش به صورت موظف کار کردم، طی ۵ روز در هفته، روزی ۳ یا چهار ساعت بیشتر من رو نمیدید. برای اونا خوشایند نبود، ولی برای من آغاز فصلی جدید بود. ترکیب کار و زندگی برای من یک واجب بود که سالها ازش غافل بودم. بر عکس بیشتر بچهها که بر اساس رتبه کنکور، یا نیاز بازار، برای خودشون شغل یا رشتهای انتخاب میکردن، برای من برنامهنویسی همه چیز بود. به دانشگاه و رتبه و علایق خانواده ربطی نداشت. به اینکه استعداد دارم یا نه، هم بستگی نداشت. اگر با چیزی که عاشقش هستی، مثل یک شغل برخورد کنی، از خودت و علایق خودت چیزی خواهی کاست.
اسفند ۱۳۹۳ برای من دنیایی یقین و تأسف به همراه آورده بود. یقین به این که نمیتونم کارمند موفقی باشم، چرا که از کارکردن در قالب و چهارچوب متنفر بودم. و تأسف بابت اون همه وقت و استعدادی که به کار نگرفته بودم. کارمندی نمیتونست منو به کار بگیره. انرژیم رو نمی تونم جایی مصرف کنم که دلم اونجا نیست. تمام وجودم گواهی میداد که کارمندی، در هر کسوتی، مدیرفنی، مدیرپروژه، مدیرتحقیقوتوسعه و غیره برای من جذابیتی پایدار و عمیق نداره. همه را امتحان کرده بودم. فقط در دورههایی کوتاه، همکاری با بچههای بسیار باحال و نازنین، یا گرهگشایی از کارهای گروهی یا مبلغ بالای دریافتی، کمی حالم رو خوب کرده بود، که البته این خوشیها هم زودگذر بود. خیلی زود اخراج میشدم. در طول سالها، گاهی پروژههایی برای خودم تعریف کرده بودم که بهتر از کارهای شرکتی سرو و سامان پیدا کرده بودند. ایدههام رو بدون نگرانی از مورد ارزیابی قرار گرفتن، پیاده میکردم و نتیجه معمولاً بسیار بهتر از کارهای بود که در قالب وظیفه انجام میدادم. چیزی در عمق وجودم از کارکردن رو پروژههای دیگران، ناراضی بود. باید راه خودم رو پیدا میکردم و البته اصلاً کار سادهای نبود. نه سرمایه داشتم که بیزینسی برای خودم راه بیاندازم، نه مرد چک و سفته و قراردادهای چندین مادهای بودم. من تنها دوست داشتم، پروژههای متن باز رو ببینم، آزمایش کنم، ترکیب کنم و از کار کردنشون لذت ببرم. کدنویسی از ابتدا برای من مثل بازی با لگو بود. در دورانی که من با کامپیوتر آشنا میشدم، بازیهای کامپیوتری به تنوع و کیفیت امروز نبود. بهترین بازی با کامپیوتر، کدنویسی بود. اصولاً استعداد خوبی هم در کدنویسی نداشتم. به سادهترین روش مشکل رو حل میکردم. پابند قیدوبندها و اصول هم نبودم. هنوز هم نیستم. برای من از همه چیز مهمتر حصول نتیجه با کمترین تعداد خط کد بود. از ابتدای سال ۱۳۹۴ دیگر برای کسی کار نکردم. پیشنهادهای بسیار خوبی دریافت میکردم. ولی بدون معطلی جواب منفی میدادم. اجازه نمیدادم مذاکره طولانی شه، میگفتم فقط روی پروژههای خودم کار میکنم. پیشنهادها گاهی واقعاً جذاب بود و همینطور که جیبم خالی میشد، رد کردن آنها دشوارتر و دشوارتر میشد.
به لطف خدا سرانجام تونستم با این مدل زندگی خو بگیرم. کارکردنم ساعت نداره. درست همون چیزی که دوست داشتم. گاهی ساعت ۴ صبح شروع میکنم و ۱۰ صبح وظایف روزم رو به اتمام می رسونم. گاهی ساعت ۶ بعد از ظهر شروع میکنم. بسیار کم پیش میاد در ساعتهای خوب روز، پای کامپیوتر بشینم. در عوض ساعتهای باحال روز رو به پیادهرویهای طولانی، استخر و گاهی خرید در هایپراستار میگذرونم.
توئیتر هم وقت زیادی ازم میگیره. تقریباً ازش جدا نمیشم. عاشق پرسه زدن در وبلاگهای فنی هستم. یکی دوجا مشاور هستم. باهاشون طی کردم بهم تکلیف شب ندن، چون انجام نمیدم. تنها وقتی دستم به کیبرد میره که بخوام متدی رو به سرویسهام اضافه کنم، یا ایشویی رو فیکس کنم. شایدم بخوام پستی روی یکی از بلاگ هم بذارم. چت کردن رو هم دوست دارم. دوستهای آدمی مثل من، هرکدوم مهاجر یک جای دنیا هستن.برای من هر روز، روز کاری و تفریح محسوب میشه. اینطور نیست که بگم امروز جمعه است، کار تعطیل باشه یا بگم امروز شنبه است باید کار کنم. تفاوتی بین روزها نیست. باید راضی باشم. گاهی احساس میکنم امروز رو اگر بشینم پایکامپیوتر، نتیجه خوبی نصیبم نمیشه، پس تمام روز رو به مطالعه یا پیادهروی و ملاقات دوستان میگذرونم. گاهی میدونم که امروز میتونم کارهای دشواری رو که قبلاً نتونستم، به خوبی به نتیجه برسونم. کسی برام خطکشی نمیکنه. منم برای کسی تکلیف تعیین نمیکنم. درحالی که تمام مسئولیت زندگیم و کارهام همه بر دوش خودم سنگینی میکنه، در تمام ساعات روز و شب، احساس آزادی رو همراه دارم. حس عجیبی مثل راهرفتن روی لبه یک دیوار بلند، باشکوه و گاه ترسناک.
توی خونه گاهی ناملیک یا شاهنامه و گاهی پینکفلوید گوش میدم. وسواسی نیستم. حتی شادمهر هم خوبه. اخبار گوش نمیدم. تنها برنامه جذاب تلوزیون برای من، ۹۰ عادل فردوسی پور هست. فوتبالی نیستم، ولی ۹۰ تنها برنامه دیدنی تلوزیون ماست. بقیه رو دست کاری میکنن و حالم از دستکاری بهم میخوره. دوسش دارم. البته در اغلب ساعات، سکوت رو به هر صدایی ترجیح میدم. پشت پنجره برای پرندهها خوردههای بیسکوئیت میریزم.
اگر هوا خوب باشه، میرمبیرون. همینطور که راهمیرم، خودم رو جای مشتریهای سلوشنهام میذارم. بعد ایدههای نو به سرم میاد. ایدههام رو پشت سر هم میگم و صدام رو ضبط میکنم. وقتی برمیگردم خونه، یک دنیا کار برای خودم درست کردهام. ایدههایی که باید پیادهسازی بشن و گاهی اونقدر انقلابی و جذاب هستن، که منو از خواب و خوراک میندازن.
هنوز یکسال نشده که به این سبک آزاد و رها زندگی میکنم. بدون شک بازدهی بهتری دارم. درامدم مثل کارمندی شیرین و راحت نیست. ولی کلاً راضی هستم. مثل کسی که توی یک سلف سرویس بزرگ، فقط چیزایی رو انتخاب میکنه که دوست داره و هیچ اجباری برای خوردن چیزایی که دوست نداره، در کار نیست.
با چند گروه خیلی خوب و چابک همکاری میکنم. درواقع سرویسهایی رو در اختیارشون میگذرام. اینکار هم برام پول میسازه هم در تجربیات عمیقشون در بخشهای مختلف کسبوکار شریک میشم. کلی ازشون یاد میگیرم. براشون این فضا رو بوجود آوردم که بی پروا ایدههاشون روبگن. ایراد بگیرن و من همه ایرادشون رو روی چشمم میذارم. وقت میذارم چیزایی که میخوان پیادهسازی میکنم. اونا بهتر از من حوزههای کسبوکارشون رو میشناسن. با تجربهتر از اون هستم که ضعفهای خودم رو به حساب کاربر بنویسم. همیشه حق با کابر بوده و هست. برای برنامهنویسهایی که کاربر رو دستمیندازن یا نادان فرض میکنن از صمیم قلب متاسفم. همیشه کاربرا بهتر از ما میدونستن. ولی دیگه کارمند نیستم و نمی تونم بیحوصلگیهام رو گردن کسی بندازم. باید مسئولیت رو قبول کنم و از این فرصت برای بهبود خدمات خودم استفاده کنم.
وقتی برای خودت کار میکنی، بهبود و ارتقای سلوشنها و پروژههات، بهبود و ارتقا توست. پس از جون مایه میذاری. چیز از اعتبارت رو کسی نمی دزده، همه چیز مال توست. تا آخرین رمق کار میکنی.
تاریخ دفاعم تعیین شده. امیدوارم راحت بگذره. نمیتونم خیلی وقت بذارم برای کارهای دانشگاه. پارسال شهید بهشتی دکترا قبول شدم، ولی اساتید توی مصاحبه ردم کردن. اونا دنبال محقق میگشتن و من مهندس بودم! توی جلسه مصاحبه یکیشون پرسید، فرق مهندس و محقق چیه؟ گفتم اگر محققی بتونه تحقیقاتش رو پیادهسازی کنه، میتونه مهندس بشه، وگرنه تا ابد محقق میمونه. شاید خوششون نیومد از حرفهام. تند حرف زدم و پشیمون نیستم. از استادم بابت حرفهایی که زده بودم معذرت خواستم. گفتم ببخش خانوم دکتر، متواضع نبودم! گفت ولی متفاوت بودی. اون راضی بود، همین برام کافیه. اگر از اول میدونستم عاقبت تحصیل اینه که اینطوری قضاوت بشم، اصلاً مدرسه نمیرفتم. البته نه به این تندی، ولی دیگه دوست ندارم برای تحصیل در چنین فضایی انرژی بذارم.
امسال تولدم مصادف شد با اربعین. از صبح تولدم آسمون تهران مثل پایتختهای اروپایی بارید تا الان که شب شده. خوش گذشت. روز خوبی بود. صبح قدم میزدم. حوالی استادیوم، از دور صدای موسیقی شنیده میشد. حسابی بارون میومد. آب جمع شده بود توی محوطه. سعی نکردم از کنار آبگرفتگی رد بشم تا کفشهام خیس نشه. از وسط آبگرفتگی رد شدم. چلپ چلپ. کفشهام و پاچههای شلوارم حسابی خیس شد. همون موقع تصمیم گرفتم امشب یک پست بذارم روی این وبلاگ. این هم از پست. کفشهام هم خشک شده تا الان. گلی رو که آتوسا برام گرفت، باید دو روز یکبار آب بدم. آب دادن به گلها، تنها وظایف تقویمی من شده این روزها. نمی دونم با افزایش این گلها باید یک مدیر پروژه بگیرم یا خودم از پسشون بر میام.
۱۱ آذر ۱۳۹۴
چه باحال! این نوشته رو انقدر جالب نوشتی که قشنگ میتونستم امیر رو تو کل روز تصور کنم! D:
پاسخحذفالبته به نظرم مثل همیشه یکم اغراق داری...این متنو که آدم میخونه حس میکنه یه آدم تنها و در سکوت نشسته ولی شناختی که من از امیر دارم خیلی متفاوته... یه آدم پر شر و شور و پر انرژی که معمولا حرفهای زیادی برای گفتن داره و انقدر خوش برخورد و پر انرژیه که کلی دوست کنارش هست و بعیده زیاد تنها باشه....
به هر حال خوندن متنت خیلی دلنشین بود....