۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

تا ۲۵ روز

کمتر از ۲۵ روزه که تورونتو هستم. 
ایران که بودم هر چه به زمان پروازم نزدیکتر می شد استرسم بیشتر می شد. اگر ازتون اونطور که باید خدافظی نکردم باید ببخشید. خیلی گیج و گرفتار بودم.

از تهران که پرواز می‌کرد هواپیما دلم چنان گرفته بود که نگو. حتی الان که حالم خوبه یاد اون موقع که می‌افتم دلم می گیره. تا استانبول خوابیدم. گریه هم کردم. توی استانبول متوجه شدم یکی از از همکلاسای دبیرستان (اراک) هم باهام همسفر شده. توی توقف استانبول کلی از قدیم گفتیم. پرواز از استانبول به تورنتو شبیه اتوبوسهای بین شهری بود بیشتر. همه چیز افتضاح بود. من هم که اعصاب نداشتم. صندلی ها به وضع احمقانه‌ای به هم چسبیده بود. مثل صندلی ردیف عقب ونهای چینی که توی تهران مسافر کشی می کنن. کاری نداریم که چقدر این پرواز طولانیه و چقدر کلافه می شه آدم. یک ال سی دی پشت صندلی جلویی و روبروی تو هست که نشون می ده کجا هستی. جون آدم بالا می یاد تا یک ذره روی نقشه جابجا بشه هواپیما. از استانبول به سمت شمال اروپا می ره و از روی گروئنلند (حوالی قطب شمال‌) رد می شه و از وقتی که وارد خاک کانادا می شه تا برسه تورنتو حدود ۴ ساعت طول می کشه. از بس که لامصب بزرگه این کشور. چپ و راستش ۴ ساعت اختلاف ساعت دارن. کاری نداریم.
توی فرودگاه داییم اومده بود دنبالم. موقع خروج از فرودگاه گم شدیم. پارکینگهای چند طبقه. دستگاه هایی که باید خودکار در رو باز کنن ولی خوب نمی کنن و تو نمی دونی چرا.  از پارکبان های باحال و سیریش تهران خبری نیست. در عوض هر جا می ری سر و کارت با دستگاه های خودکار عجیب غریب کنار خیابونه که چند تا کارت خون دارن برای کارتهای مختلف. ال سی دی های تاچ و باید سر و کله بزنی باهاشون.




سرمای خیلی شدید و کم سابقه ای بود و همه می گفتن تو روحت با این شانس ات… کامران یک جفت کفش اکو بهم داده بود. از بس که گرم بود هرگز توی تهران به دردم نخورد. اینجا هر روز دعاش می کنم.
 به جز شالی که رژین بافت و کفشی که گفتم، هر چی از لباسهای گرم با خودم آورده بودم خیلی به درد سرمای اینجا نمی خورد. مثلا کاپشنی که از پر مرغ باشه به درد اینجا نمی خوره چون خود مرغها اینجا از سرما یخ می زنند. هر لباسی که از پوست یا پر حیوانات یا پرنده های محلی اینجا باشه جواب می ده فقط. یک کاپشنی دارن به اسم کاناداگوس. یعنی غاز کانادایی که خیلی خوب جواب می ده. خیلی هم گرونه از ۶۰۰ دلار شروع می شه. تخفیف و حراج هم نداره. گارانتی مادام العمر داره و به قول خودشون سرمایه گذاریه. 
اگر پول نداری ماشین بخری بهتری یکی از اینا بخری. منم پول ماشین نداشتم. ۸۰۰ دلار دادم یکی خریدم.



تابلوهای خیابونای تورنتو گمراه کننده است. گاهی تابلوی خیابون فرعی از خیابون اصلی بزرگ‌تر و واضحتره. نمی دونم واقعاً چرا اینطوره. یا گاهی یک خیابون اصلی رو مدتها می ری و تابلویی از اسمش نمی بینی. از اون تابلوهای سر کوچه‌ها خبری نیست. تهران تابلو ها سرو سامون بهتری دارن. انتظار داری خیابون اصلی رو درشت تر نوشته باشه. ولی اینطوری نیست. گیج می شی.

باور کنید یا نه  جی پی اس هم خیلی جواب نمی ده. گاهی دوتا خیابون اونورتر نشون می ده جای فعلی ات رو. 
بعد از ۳ چهار روز که خودنه دایی بودم و داشتم تازه عادت می کردم و اتفاقا خوش می گذشت، متوجه شدم که از خونه دایی تا محل کارم ۲ ساعت فاصله است. مجبور شدم برم نزدیک تر. یک آگهی دیدیم. رفتیم سراغش. یک محلی بود به است جارویس و جرارد. خونه پیدا کردیم. 
وقتی رفتیم یکی از واحد ها رو ببینیم جا خوردم حسابی. یک خونه بود که تمامش اندازه اتاق خوابم توی تهران بود. کف خونه همه جا لباس ریخته بود و بطری خالی مشروب. جای راه رفتن نبود. کنار تخت یک بشقاب سوپخوری پر از ته سیگار بود. شاید ۱۰۰ تا … 
صاحب ساختمون معذرت خواهی کرد. گفت که این مستاجر کمی شلخته است و جای بهتری به من می ده. فضای ساختمون اصلا جالب نبود. 
 ۲۵۰ دلار پیش پرداخت دادم.  قرار شد یکشنبه یعنی یک روز قبل از شروع کارم برم اونجا. روزی که رفتیم صاحب خونه معذرت خواهی کرد. گفت که مستاجر قبلی خونه رو خیلی کثیف کرده. گفتم نمی تونم دوباره برگردم به خونه داییم و خیلی راه اومدم. گفت که اشکالی نداره به هزینه من برو فلان هتل یک شب. رفتم یک هتل ۵ ستاره تقاطع خیابونهای بلور و بی … مثل فرشته توی تهران. طبقه ۲۹ . یک شب اونجا بودم و امید وار بودم که همونجا بمونم.
 شب با کلی استرس که فردا چطوری راه رو تا شرکت پیدا کنم و اولین روز کاری رو چطوری سر کنم طی شد.
صبح پا شدم و رفتم به سمت محل کار. چیزی که گوگل مپ می گفت مفت نمی ارزید. ایستگاه اتوبوسی رو پیشنهاد می کرد که وجود نداشت 
با مترو رفتم. بلیط خریدن داستانی داشت. پول دادم که بلیط بخرم. فروشنده بهم چند تا سکه پس داد. گفتم بلیط می خوام. چرا پولم رو خورد کردی؟ گفت که اونا بلیط هستن. بلیط هاشون اندازه ۲ ریالی های سابق ایرانه… سکه است.


دو تا خط عوض کردم. بعدش سوار تراموا شدم. برای چندمین بار هنوز خیلی ساده نیست اون مسیر ولی خوب اونروز اتقاقی درست رفتم. وقتی از تهران می یای همچین جایی تمام چیزایی که طی سالهای یاد گرفتی تقریباً به دردت نمی خوره. زبونت الکن می شه و نمی تونی درست حرف بزنی. توی نگاه مردم می‌فهمی که چقدر حیرون و گیج هستی.م آدرسی رو نمی دونی. خیابونها غریب هستن. حتی بلد نیستی مثل سوار مترو بشی. واقعاً برزخیه اولین روزهایی که می‌رسی توی سرما، و هیچی نمی دونی. نه تو کسی رو میشناسی و نه کسی تورو.

پرسون پرسون به خیابون شرکت رسیدم. ساختمون شرکت رو پیدا کردم.
رفتم تو. از توی لینکداین همکارا رو دیده بودم. گفتم سلام اریک! تعجب کرد. گفتم من امیر هستم. مستقیم رفتم دفتر مدیر عامل. گپی زدیم. طولانی شد صحبتمون. گفت می خوای از امروز کار رو شروع کنی؟ گفتم خوب آره دیگه واسه همین اومدم. گفت حالت خوبه؟ گفتم آره چطور؟ گفت چشمات داره از استرس می زنه بیرون از حدقه. شاید بهتر باشه امروز رو استراحت کنی از فردا بیای... گفتم نه نگران نباشید، مدل چشمام اینطوریه... و کارم شروع شد.

ناهار روز اول همکارا مارو بردن یک غذای ژاپنی. اولش فکر کردم برنامه است که با چوب خوردن منو ببینن و بخندن.  ولی بعد فهمیدم معمولا می رن اونجا. 
سخت بود با چوب خوردن سوشی (ماهی خام) و … ولی خوب مجبور بودم
کلا ۵ روز بعد از رسیدنم کارم شروع شد. توی ۲روز کاری هم حساب بانکی باز کردم هم کارای لندینگ و هم خط موبایل رو گرفتم. یک شماره بیمه هم گرفتم که برای شروع کار لازم داشتم. سر کار به همکارا گفتم خونه ای که می گیرم کدوم محله است. گفتن چرا اونجا؟!!! گفتم چطور؟ گفتن تنها محله نا امن تورنتو اونجاست. گوگل کردم دیدم درست می گن. محله بدنامی بود. 

مدیرعامل که این بحثهارو شنید گفت بیا تا آخر فوریه برو فلان آپارتمان که فعلا دست ماست. قبول کردم. شب با مدیرعامل از اون هتل اسباب کشی کردیم به خونه جدید.
 گفت بریم از خونه برات رختخواب بیارم. نخواستم بیشتر از این شرمنده شم. گفتم توی وسایلم رختخواب آوردم… کیسه خواب دارم… ولی نداشتم. 
خونه سرد بود و تا نزدیک صبح طول کشید گرم شه. 
لباسهام رو پهن کردم کف خونه و روشون خوابیدم. شبی سخت، سرد و طولانی بود.


بعدا از ایکیا یک تشک و پتو گرفتم به ۵۰۰ هزار تومن (شاید هم بیشتر). علیرضا و مهکامه یک میز خوشگل برام آوردن. از یک سمساری دوتا صندلی براش گرفتم. 
از مغازه یک دلاری کلی خرت و پرت گرفتم. اینترنتم هم که امروز درست شد. خدایا شکرت.
 همون روزای اول علیرضا و مهکامه اومدن سراغم. رفتیم اول یک مال خیلی بزرگ که اسمش یادم رفته. گشتیم و کمی خرید کردیم. بعد رفتیم بار. جاتون خالی یاخچی شدیم. حسابی خوش گذشت و شرمندشون هم شدم. 

محیط کارم خیلی خوبه. ایرانی،‌ ترک، کانادایی، چینی و کره ای هستن همکارام. تمام بچه های بک اند، و مدیر پروژه ایرانی هستن. اگر غیر فارس زبانی نزدیک نباشه فارسی حرف می زنیم. اگر باشن به احترامشون انگلیسی که فکر نکنن کله کسی رو بار گذاشتیم. 
خدا پدر درو موریس رو بیامرزه. هرچی اذیت کرد به اینکه چهار کلمه انگلیسی ازش یاد گرفتم می بخشم... خداییش کلاس زبانی بود و ما نمی دونستیم. بدون تردید زبانم کفایت می کنه. راحت حرف می زنم و می فهمم چی می گن. پرچونگی می کنم به وضعی. اینجا خیلی خوششون می یاد که باهاشون چاق سلامتی کنی. منم که سرم درد می کنه واسه این چیزا.





همکارام مثل شماها (به از شما نباشن) خیلی خوبن. 
مدیر پروژه هر روز اول وقت یک زنگ می زنه و همه جمع می شیم کارای روز قبل و کارایی که قراره انجام بدیم رو می گیم… پیچوندن توی کار نیست. هر چند که استرس و فشاری هم نیست. به نظرم بچه های ایران از نظر فنی خیلی بهترن ولی خوب این چیزا مهم نیست. مهم اینه که با تیم جور باشی. اگر خیلی کارت رو سریعتر انجام بدی نمی گن باریکلا. 
در حالی که اصلا اندازه ایران فشاری برای انجام کارا نیست، وقت بیشتری برای انجام کارا صرف می شه. چون به غیر از وضع هوا سوژه ای برای حرف زدن نیست.
نه دلار بالا پائین می شه. نه سخنرانی مضحکی، نه عادل و برنامه ۹۰، نه برنامه مجلس و نماینده های بانمک… خلاصه حاشیه ای نیست توی زندگیشون. فقط می گن امروز هوا خوبه. یا بده. همین. بعد کار تا وقت ناهار. 
ناهار رو مفصل می خورن. گاهی یک ساعت بیرون هستیم و بعد از اون کار تا آخر وقت.
 خبری از چای ریختن های مکرر توی زندگی اونها نیست ولی من روزی ۲ یا سه تا چای می‌خورم سر کار. هفته اول از طرف شرکت یک کوکتل پارتی دعوت شدم که با همکارا رفتیم. خیلی خوش گذشت. اونجا فهمیدم که زبانم خوبه اندازه‌ای که راحت حرفم رو بفهمون و حرف اونا رو بفهمم.

از خونه فعلی تا مترو ۱۰ دقیقه پیاده باید برم. خونه ام دقیقاً وسط دوتا ایستگاه متروست. اینکه از کدوم برم یا برگردم بستگی به جهت باد داره. اگر هوا سرد باشه و باد از روبرو بیاد انگار با شمشیر نصف می شه هر دقیقه چند بار... برای همین جهت باد خیلی مهمه وقتی هوا سرد باشه. تا چند روز پیش که هوا کمی گرم شد بسیاری از مغازه های مسیر رو ندیده بودم. چون صورتم رو با شال می‌بستم و شیشه عینکم بخار می کرد. اگر عینک رو بر می‌داشتم اشکم از سرما سرازیر می شد. سرمایی که می گم اصلاً توی ایران وجود نداره. سرعت باد خیلی زیاده اینجا. تقریباً همیشه پرچمهاشون برافراشته است و سرعت باد کمتر از ۳۰ کیلومتر در ساعت نمی شه.

مترو تورنتو داغونه یعنی بارها بین ایستگاه ها توقف می کنه. تاخیر داره. موبایل مطلقا آنتن نمی ده. خلاصه مترو تهران بنزه پیش مترو تورنتو. ارزونترین واحد بلیطش هم سه دلاره. یعنی ۹۰۰۰ تومن می دی یک ایستگاه میری.
استریت کار - یا تراموا هم دارن. که خیلی قدیمی و کلاسیکِ …  بااینکه داغونه خوبیش اینه که صندلی هاش گرم کن داره و وقتی می شینی روش اونقدر عشق می کنی که انگار لکسوس سوار شدی.
 صدای فارسی حرف زدن مردم رو در جاهای شلوغ معمولا می شنوی. توی بعضی محله ها بیشتر و بعضی جا ها کمتر.  بدون تردید ایرانی ها خوشلباسترین هستند. چون خیلی توی فکر تیپ و ست کردن و جور کردن لباسهاشون هستن. و کانادایی ها بسیار بدلباس هستن از نظر ما. از یک همکار کانادایی پرسیدم چرا اینطوریه؟ گفت آدما همونی هستن که هستن. به لباس نیست. توی دلم گفتم عمرا اگر بتونی روزی دو ساعت مثل ایرونی ها جلوی آینه باشی. 
خلاصه توی قید ظاهر نیستن. اگر جای خیلی رسمی بخوان برن یک دست لباس برای یک شب کرایه می کنن.


مشروب خیلی گرونه. البته از ایران ارزونتره ولی خوب اصولا گرونه. 
غیر از مشروب همه چیز های دیگه هم حسابی گرونه. 
مثلا یک سالاد با خیار، گوجه،‌ کلم بروکلی، پیاز و این چیزا (یک نفره) حداق به پول ما ۳۰ تا ۴۰ هزار تومن در میاد. 
یک سینما بخوای بری تنهایی و فقط یک ساندویچ و نوشیدنی بخوری، در یک سینمانی خوب ۱۵۰ هزارتومن به پول ما در میاد. 
یک دختر دایی دارم که برای اولین بار دیدمش اینجا. رفتیم یک رستوران فرانسوی. یک تنگ کوچک آب انگور ۱۰ ساله... به هر کدوم ۲ گیلاس (نصفه)‌رسید. 
و روی یک تخته گوشت سه تا تیکه پنیر (دقیقا سه تا) هر کدوم اندازه یک پاک کن پلیکان متوسط گذاشته بود برامون آورد.
شصت و هشت دلار پول گرفت!!! یعنی حدود ۲۰۰ هزار تومن. می خواستم گریه کنم. 
خلاصه قدر ارزونی ایران رو بدونین.




دیروز اولین حقوقم رو گرفتم. هر دو هفته پرداخت می شه. 
تا جایی که می تونم راه می رم توی شهر و کمتر سوار مترو و اتوبوس می شم. نه به خاطر پولش. بلکه هوا خوب شده و خیلی فاز می ده پیاده روی. یک اپ استور هم رفتم (اپل) قیمتهای تهران بدون تردید پایین تره. گوشی آیفون سی که تهران ۱۷۰۰ بود اینجا ۷۵۱ دلاره که بعد از ۱۵ درصد مالیات می ره بالای ۸۰۰ تا... کلا جالب ترین چیزی که توی تورونتو به چشمم اومد تنوعه همه چیزه. از رنگ و نژاد و ملیت و دین آدما تا مزه غذا ها و میوه ها. معبد هندو ها، بودایی های، مسجد، کلیسا و … همه کنار هم و نزدیک هم هستن و البته کسی هم خیلی دنبال این چیزا نیست. دنبال چیزای دیگه هم نیست. اینجا کلا به قول خودشون اکستریم یا افراط وجود نداره.



خیلی ساده و بی خیال هستن همه. احترام آدمها به هیچ عنوان به پولشون نیست. همین که هستی، خوبه. لازم نیست بگی فلانم و فلانی باهام رفیقه و …
خودت به تنهایی حتی اگر از جایی خیلی دور اومده باشی محترمی. دیدم بهتره اینجا هم آخر هفته‌ها رو مثل ایران توی کتابخونه بگذرونم. روی نقشه دیدم یک کتابخونه خیلی بزرگ تا خونه ۱۰ دقیقه پیاده فاصله داره. هفته پیش رفتم کتابخونه گفتم کارت عضویت برام صادر کنید. گفت که صورتحساب بانکی یا تلفن بیار که آدرس داشته باشه. گفتم ندارم. گفت نمی شه. توی این گیر و دار که بابا من تازه رسیدم صورتحسابم کجا بود… گفت اصلا کارت می خوای چه کار؟ گفتم می خوام بیام بشینم کتاب بخونم و مطالعه کنم … گفت خوب برای این چیزا اصولا کارتی لازم نیست. اگر می خوای کتابی رو به خونه ببری باید کارت داشته باشی. هر محله ای یک کتابخونه عمومی خیلی بزرگ داره. همشون همینطور هستن.

کتابخونه های دیگه تورونتو رو هم دیدم. یا از کنارشون رد شدم یا رفتم تو. هیچکدوم ذره‌ای به عظمت کتابخونه ملی توی اتوبان حقانی نیستند. ولی خوب هر محله ای کتابخونه عمومی خودش رو داره. مردم همینطور که بی کار می شن می رن کتابخونه از هر سنی … یک قسمت داره برای بچه‌ها که پر ازکتابهای بچه هاست. قسمت دیگه ای برای نوجونها بالاخره بزرگسال. سرمای هوا باعث می شه می یان کتابخونه... از صبح تا غروب. برای درسهام و تحقیق سمینارم می رم و راحت لم می دم. روی مبلها و اینترنت آزاد آزاد آزاد و پر سرعت … یک رسم عجیب دارن اینجا. باورتون بشه یا نه بچه هاشون رو توی کالسکه می یارن توی کتابخونه عمومی. بچه گاهی سر و صدا میکنه گریه می کنه و بعد پدر مادرها بلند بلند باهاش حرف می زنن که آروم شه! فقط من و ایرانی های دیگه با تعجب نگاه می کنیم. ظاهراً اینجا امری عادیه. سرعت اینترنت اینجا واقعاً عجیب و سرسام آوره. اینترنت خونه ام فکر کنم از اینترنت یک آی اس پی بزرگ ایرانی سریعتر باشه. این اختلاف سرعت و آزادی حسابی به چشم می یاد.



بر خلاف چیزی که توی ایران فکر می کنیم، اینجا خانمها بسیار بسیار زیاد امن تر و راحت تر زندگی می کنن. دختر های ۱۸ سال به بالا که تنها زندگی می کنن و کسی چپ نگاه نمی کنه بهشون خیلی زیادن. اصولا نمی شه به کسی خیره نگاه کرد. دنبالش راه افتاد یا مزاحمش شد. به هیچ وجه نمی شه. اگر زندان نبرنت، تیمارستان می برن. هرگز نمی بینی کسی با ماشین یا پیاده جلوی خانومی رو بگیره. خانومه هرچی پوشیده باشه یا نپوشیده باشه فرق نمی کنه. اصولا ذل زدن و خیره نگاه کردن کار خیلی غریب و زشتیه که خیلی زود ترکش می کنید. سگها هم به اندازه آدمها متنوع و مؤدب هستن اینجا. البته همونطور که نمی تونی با آدمها شوخی کنی با سگها هم نباید حرف بزنی یا گوگولی مگولیشون کنی. نازشون کنی یا سعی کنی بهشون نزدیک بشی. چون مثل صاحبشون همون حقوق رو دارن و نباید بهشون نزدیک شد.

تورنتو شهر شلوغیه. باور کنید یا نه. توی این شهر شلوغ حتی یک بار تن ات با کسی برخورد نمی کنه. انگار آدمها با یک دیوار نامرئی از هم جدا شدن. در مترو باز می شه کسی به زور تو نمی یاد و در بسته می شه و قطار حرکت می کنه. آدم دلش واسه اون حرکت‌های خود جوش که آدمها مثل رودخونه سرازیر می شدن توی واگن و خیلی‌ها که می خواستن پیاده شن له می شدن زیر جمعیت و اصلاً قادر به پیاده شدن نبودن، تنگ می شه. بدون تردید ایران از نظر بانکداری الکترونیکی از اینجا خیلی خیلی جلوتره. اون داستان شناسه قبض و شناسه پرداخت رو ندارن اینجا. قبض با پست می یاد درخونه. هر دفعه یک دفتر چه است! کلی کاغذ حروم می کنن. بعد یک پاکت توشه که تو چک می‌کشی برای پرداخت قبض و با پست می‌فرستی بره!!!!!! اگر بخوای الکترونیکی پول بدی باز هم به راحتی ایران نیست. جدی می گم. به مادرم تلفنی گفتم: مامان برام عجیبه. ایران با اینکه توی خاورمیانه است، سالها جنگ، تحریم از یک سو و مسائل اقتصادی و پیچیدگی های سیاسی از سوی دیگه انرژی و فرصتهای زیادی رو از مردم گرفته، باز از اینجا از خیلی جهات پیشرفته تره. این رو باید خودتون ببینید.

کارت ملی ندارن اینجا آدمها. تنها کارت شناسایی معتبر گواهینامه است. اگر گواهینامه نداشته باشی تقریباً خیلی جا ها نمی تونی احراز هویت بشی و کارت پیش نمی ره! 
توی ساختمون جیم (باشگاه) و استخر داریم. یکی دو بار جیم رفتم. تلوزیون هست توی جیم می رم گاهی روی تردمیل تلوزیون نگاه می کنم. از مشکلات متداول اینجا آژیر آتشنشانیه … که هر هفته یکی دو بار صداش در می یاد و همه رو دیوونه می کنه. مثلا یک هموطن توی آشپزخونه سیگار می کشه و اسموک دیتکتور آژیر می زنه و ساختمون رو (۳۰ طبقه)‌خالی می کنن…
مشکل دیگه هم پارکینگهای خونه هاست که اونقدر طبقه طبقه و پیچ واپیچه که من تا حالا ۳ بار توی پارکینگ خونه گم شدم - بخدا راست می گم موبایل هم انتن نمی ده که کمک بگیری.
کلیدت بعضی در هارو باز می کنه و بعضی رو نه… حسابی گیج می شه آدم. 

همینطور که محیط برام عادی می شه، دلم بیشتر برای ایران تنگ می شه. به امید دیدار زود. امیر ۲۱ بهمن ۹۲

۱ نظر:

  1. عالي بود امير جان ، پاركينگاش به زير زمين كتابخونه ملي ميرسه ؟ D-:

    پاسخحذف