۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

شب چهل و ششم

امروز شنبه (تعطیل) بود. هر کاری کردم بیشتر از ساعت ۹ صبح خوابم نبرد. کارمندیه دیگه. حدود ساعت ۱۰ از خونه بیرون زدم. پیاده خیابان کوئین رو به سمت اسپاداینا رفتم. از اونجا سعی کردم برم لب دریاچه. از بین دوتا برج دریاچه دیده می شد. یخ زده بود تا انتهای افق. کشتی ها توی دریای یخ زده مثل کشتی ارواح بودن. یه جورایی دلم گرفت. گفتم برم یک جای بهتر کمی خوش بگذرونم. رفتم آکواریم شهر که کنار برج تلوزیونی تورنتوست. خیلی شلوغ بود.



حوصله صف نداشتم. گرسنه بودم. برای ناهار رفتم جک استور. غذاش خوشمزه بود. بعد رفتم کتابفروشی ایندگو توی ایتان سنتر. اینکه تمام کتابهایی که توی خوابم هم نمی دیدم یکجا جمع بود خیلی خوب بود. نشستم کف کتابفروشی و یکساعتی کتابهارو نگاه کردم و دست آخر یکی رو خریدم.



بعد رفتم فروشگاه اپل. وقت قبلی داشتم. می خواستم پایه های نوتبوکم رو که کنده شده بود عوض کنم. بعد از اینکه نوبتم شد. یک کارشنای اپل اومد و نگاه کرد و گفت هر پایه ۱۰ دلار می شه! گفتم جهنم، عوضشون کن. توی همین گیر و دار. یک آقایی موبایلش رو برای تعمیر آورده بود. وقتی داشت اشکال گوشیش رو می گفت، احساس کردم همون اشکال گوشی منه و حرفهاشو دنبال می کردم... ناگهان متوقف شد. به من گفت چرا نگاه می کنی؟! معذرت خواهی کردم. اینجا نگاه کردن کاری خیلی خیلی مکروه و غیر انسانیه. توی مترو آگهی های بزرگ به دیوار هست و روشون نوشته: اگر می خواهید نگاهتان با نگاه کسی تلاقی نکند، این آگهی ها را بخوانید...

ظهر هم توی خیابون یک سگ بزرگ ژرمن شپرد خیلی خودش رو برام لوس کرد. منم به رسم محبت دستی سرش کشیدم. یک دفعه پارس کرد و شاکی شد. صاحبش اومد گفت، چی شده؟ گفتم کفشم رو بو می کرد و قصد دوستی داشت ولی نظرش عوض شد. گفت قصد دوستی داشته ولی من بهش اجازه ندادم. حالم گرفته شد. خلاصه سگهاشون هم با سگهای ما فرق دارن. مرام و معرفتشون تحت تاٌثیر قوانین و مقررات کمی با سگهای با مرام ما فرق داره. یادمه ممد داداشم همیشه دوست داشت سگش فقط بااون دوست باشه. ولی خوب سگش دیگه نون و نمک رفقا رو خورده بود و اصولا حتی برای گربه ها پارس نمی کرد چه برسه به رفقا.

یک چیزی از جنس یکپارچگی و هم تباری و هم سنخی توی ایران آدمها رو به هم وصل می کنه که اینجا نیست. شاید فقط احساس من بوده. هر چی که بوده اینجا ندارمش. همه از خودمون بودن. اینکه چند نفر ماشینشون رو نگه دارن و بیان پایین و ماشین خراب کسی رو از وسط اتوبان هل بدن و کنار ببرن صحنه ایست که همه بارها دیده ایم. اینجا از این خبرا نیست. درحالی که آدمهای بسیار بسیار مهربون هستن، و به هم بی نهایت احترام می ذارن، جایی که پای بی قانونی در میون باشه کسی همراهت نمی شه. توی ایران هنوز هم یک جورایی بنی آدم اعضای یکدیگرن بر همه چیز غالبه. ولی اینجا آدمها مثل قطره های آب روی صفحه روغنی، خیلی به هم نزدیک نمی شن. حریم خصوصی خیلی بزرگه. سوالهایی که توی ایران راحت از مردم می پرسی، مثلا، بچه کجایی؟ کجای کار می کنی؟ کارت چیه؟ و ... اینجا نمی تونی بپرسی.

اینجا ایرانی خوشحال هم پیدا می شه. ایرانی های خوشحال دوگروه هستن. یا برای خودشون یک جمعیت دوست و رفیق دور خودشون جمع می کنند. یک جورایی یک قبیله می شن و سعی می کنن سختی های دوری رو با رفاقتهای ایرونی پر کنن. یا خیلی توی جامعه کانادایی غرق می شن و دوستای کانادایی می گیرن و سبک زندگیشون سعی می کنن مثل بومی ها کنن. روش دوم که اصولا جواب نمی ده. روش اول جواب می ده ولی چیزی نمی تونه جای رفاقتهای ایران رو بگیره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر