۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

تا ۳۵ روز

وقتی توی ایران بودم اصلا برام مهم نبود سریال شاهگوش چیه. اینجا دنبالش کردم و همش رو دیدم. ایران که بودم به جز برنامه عادل اصلا تلوزیون نگاه نمی کردم. وقتم طوری پر می شد که نیازی به دیدن تلوزیون نداشتم. خیلی از بعداز ظهرها ها قلیون به راه بود. با دوستم بی خیالِ ترافیک گره خورده، می رفتیم آ اس پ و قلیون می کشیدیم، میوه می خوردیم، چایی، غیبت... حرف می زدیم. همیشه وقت کم می اومد. این اواخر با دوستها و همکارای قدیمی یک روز در هفته فوتبال هم می رفتم. غیر از کار، درس و دانشگاه هم مشغولیتهام اضافه شده بود. فضای دانشگاه بهشتی، از استاد و دانشجو معرکه بود. روزهای هفته مثل باد می گذشت. جلسه های کاری، درس، پروژه، تمرین، فامیل و دوست. برای خودم روی چند تا پروژه خیلی خیلی خوب نرم افزاری کار می کردم.

همون موقع می دونستم خیلی داره خوش می گذره. تازه در بی کار ترین موقعیتها کتابخونه ملی بود که می شد رفت و آروم شد و مطالعه کرد و لذت برد از اون ساختمون خوب. از کتابخونه ملی به عنوان محل کار و مطالعه استفاده می کردم.

روزهایی که دوستم می اومد دیگه معرکه بود. کمی کتاب می خوندم. خوابم که می گرفت سرم رو روی میز می ذاشتم و می خوابیدم. سکوت بود و فقط صدای ورق زدن کتابها بود. سقف بلند و نور ملایم. آدمهایی که مثل خودم بودن. گاهی می رفتیم بوفه. اگر برام از خونه لازانیا یا کشک بادمجون آورده بود ذوق مرگ می شدم. سر کار راحت می تونستم با موبایل حرف بزنم، بلند بلند. می تونستم بگم باید برم! خدافظ! و برم قبل از اینکه مجید فرصت کنه بپرسه کجا می ری بزنم بیرون…

درِ دفترِ یکی از دوستهای قدیمی، بدون تعطیلی به روم باز بود. از کوانتوم تا اقتصاد. بحث و گفتگو، کار، همه چیز بود و تنها چیزی که پیدا نمی شد وقت آزاد بود.

الان فقط سی و پنج روزه اینجام. انگار ۳ سال گذشته این یکماه و اندی. چقدر درد بزرگیه پناهندگی و رفتن و دور موندن از خانواده و دوستیهایی که می دونیم دیگه مثل اونا رو نمی سازیم. خدا رو شکر می کنم که بزودی برمیگردم ودلم برای پناهنده ها حسابی می سوزه. برام عجیبه بعضی با اصرار زیاد از ایران خارج می شن و فقط می خوان به هر قیمتی که شده خارجی بشن. وطن مثل مادر عزیزه. مثل چیزای دیگه نیست. کسی مادر پیر خودش رو با نیکول کیدمن عوض نمی کنه. ایران رو نمی شه با جایی عوض کرد، هرچند از وقتی رسیدم تورنتو فهمیدم ایران واقعا پیشرفته و ثروتمنده. مشکلات زیاده ولی زندگی در ایران ويژگیهای مثبت فراوونی داره که تا اینجا نیومدم به چشمم نمی اومد.

تمام اشکالاتی که روزای آخر مثل بچه ها از زندگی در ایران یاد داشت کردم، الان به نظرم مضحک و خنده داره. اینجا هم ترافیک هست. اینجا هم همه جور آدم هست.

بزرگترین مزیتهایی که من توی زندگی اینجا نسبت به تهران دیدم ایناست:
اول اینکه کارم راحت تر و کم درد سر تره. (برای همه همینطوره)
دوم اینکه درآمد بهتری دارم. در واقع نسبت به زمان مشابه پول بهتری می گیرم. بخشیش به خاطر ارزش پول اینجاست و بخشی به خاطر اینکه اینجا به تخصص ما نیاز بیشتری هست. اگر برنامه نویس هستین و توی ایران خودتون یادگرفتین که چطوری گلیمتون رو از آب بکشین بیرون، اهل مطالعه هستین و دست به کد، بدون تردید اینجا کار براتون بی نهایت زیاد تره. یادم می یاد چند ماهی توی تهران به هر دری زدم یک کار بگیرم نشد.
سوم اینکه اینجا خیلی از تهران امن تره. می تونی تمام وسایل ات رو روی میزی توی یک کافه رها کنی و بری دستشویی و هیچکس حتی نگاه نمی کنه به اونا.
چهارم که حاصل سه تای بالاست، آرامشه که کمی برای من غریبه. حس و حال اینکه کسی نگران چیزی نیست واقعا عجیبه. البته شاید برای اینه که اصولا هنوز زیر بار قسط نرفتم و درگیری خیلی مسائل دیگه هم نیستم. اینجا نگران پارازیت و هوای آلوده نیستم. شاید اینجا هم خطراتی باشه و من خبر ندارم. همینکه خبر نداری راحت تری. اینجا بی خبری بیداد می کنه.

مزایای تهران به تورنتو ایناست به نظرم:
اول همه به زبون شیرین مادری حرف می زنن. فارسی زیباست.
دوم اینکه مردم گرم و کنجکاو هستن. وقتی جایی تصادف می شه جمع می شن نگاه می کنن. اینجا بی توجهی آدم رو سوسک می کنه. حس اینکه وجود داری. آدمایی از تو خوششون می یاد یا بدشون می یاد اینجا خیلی وجود نداره. گاهی اونقدر تنهایی که انگار نیستی. مخصوصا توی خیابون توی راه رفت و برگشت اینو خیلی خوب درک می کنم. این که من اینجا کمترم. اینجا گاهی اصلا نیستم.
اینطور که من متوجه شدم،‌ اینجا مردم توی زندگی روزمره،‌ توی خیابون،‌ توی مترو یا سر کار، مدیتیشن می کنن. چون از محیط بی خبر می شن. وقتی توی اطاقی می ری و سلام می دی، نمی شنون، نه اینکه بی احترامی کنن، واقعا نمی شنون .هرچی اونا غرق می شن توی دنیا های خودشون،‌ تو توی دنیای خودت تنها تر می شی. چیزی که اصولا توی جامعه ایرانی پیش نمی یاد. اگر جایی بری و سلام کنی و جواب ندن، حتما کدورتی پیش اومده، چون جواب سلام واجبه. توی ایران سلام دادن و چاق سلامتی از کار کردن مهمتره.
سومین مزیت بی رقیب تهران، بودن با دوستها و فامیله. اینکه فامیلا و دوستهایی داری که اتفاقا اونها هم از سر دلسوزی یا کنجکاوی (مورد بالا)‌ دائم به تو توجه می کنن. حتی گاهی توی اعصابت می رن. به هرحال براشون مهم هستی حتی اگر دلت نخواد. مغرور و مسرور می شی وقتی که هستی و به تو فکر می کنن و برات گاهی تصمیم می گیرن حتی اگر به مذاقت خوش نیاد.
چهارم خلاقیتی که توی تهران می تونی توی هر شاخه ای از خودت نشون بدی (برای من اینطور بود)‌. نمی دونم چرا، اینجا ذهنم بسته است. انگار اکسیژن اینجا توی مغز من به فکرهای بلند پروازانه تبدیل نمی شه. رویایی وجود نداره اینجا. اینجا قدم های آدم کوتاه می شه. اینجا سیستم به قدری بزرگ و مقتدره که کسی پاشو از خط عابر بیرون نمی ذاره، چه برسه به اینکه خارج از عرف فکر کنه. حداقل برای من اینطور بوده.




پنجم مزه ها و رنگهاست. با اینکه مغازه ها میوهای بیشتری می یارن برای فروش، رستورانها هر کدوم از یک جای دنیا غذاهای عجیب و غریب سرو می کنن و مردم رنگ و وارنگ می پوشن، باز نمی دونم چرا تهران با اون آسمون خاکستری، از اینجا رنگی تر بود. اینجا سیاه سفید نیست، رنگ داره، ولی رنگش به دل من هنوز جور نیست. شاید بخاطر سرمای بی سابقه زمستون کمی بد بین شدم.
ششم، توی ایران ذهنت همیشه زنده است. همیشه مسائلی هست که نمی شه ازشون غافل بشی. اون مسائل مهمتر از وضع هوا هستن. مهم نیست فردا برفی باشه یا بارونی، مهم اینه که تو باید کارت پایان خدمتت رو تجدید کنی، یا حواست باشه ماشین فردت رو، روز زوج بیرون نبری، یا اگر می بری از حالا به فکر پیچوند افسرها باشی. مبادا از قیمت طلا و دلار غافل بشی! خلاصه توی تهران از مغز و حواس ات کار می کشی.

در حالی که توی ایران رابطه های انسانی و فامیلی و رفاقتها (حتی پارتی بازی) بر همه چیز سایه انداخته، اینجا فقط قانونه که حرف اول و آخر رو می زنه. برای آدمی مثل من که اهل حرف زندن و چونه زدنه، و اصولا نیت خیری پشت وضع قوانین نمی بینه، ایران خیلی راحت تره برای زندگی. اینجا واقعا قانون یک موضوغ جدی و لازم الاجراست. در حالی که توی ایران، خیلی از قوانین (مثلا راهنمایی و رانندگی) بهتره اجرا بشن ولی اگر نشن، آسمون به زمین نمی یاد. اینجا تخلف رانندگی جریمه های بسیار سنگینی داره. اگر جریمه بشی نه تنها پول می دی و دادگاه می ری، بلکه تا سالهای سال بیمه ماشینت افزایش هنگفتی پیدا می کنه.

گربه های آزاد و فراوون تهران و گنجشکها و کلاغها هم که جای خود دارن. اینجا اصولا به گردن حیونهای چهارپا قلاده است. هفته پیش مردم با تعجب آسمون رو نگاه می کردن و با دست چیزی رو نشون می دادن. هرچی نگاه کردم چیزی جز یک دسته کبوتر ندیدم. پرسیدم داستان چیه؟ گفتن که کبوترها دارن بر می گردن! یاد ایران افتادم که در تمام سال صدای کبوترها و کلاغها شنیده می شه.
چندروزه اومدم داون تاون. برای چندمین بار جابجا شدم. شلوغ ترین قسمت تورنتو خونه گرفتم. هم برای اینکه به محل کارم نزدیک شم و هم برای اینکه ترافیک داره اینجا. زندگی بدون ترافیک مثل بی وزنی توی فضاست. اولش خوبه ولی زود کلافه می شی.



الان که این رو می نویسم، حدود بیست نفر هستیم توی یک کافه. هرکسی سرش به کار خودشه. یک خانوم جا افتاده نشسته اینجا و بافتنی می بافه. اینجا آدمها خیلی اهل خونه موندن و خونه نشستن نیستن. شاید برای اینکه خونه هاشون صفای زندگی شرقی رو نداره. اینجا توی کافه، با وجودی که تنهایی، حداقل از تردد آدمها و شنیدن صدای حرف زدنشون یک جورایی احساس می کنی که بله … تو هم هستی توی این جمع. هرچند واقعا کسی از وجودت با خبر نیست. بهترین دوستهای من اینجا فامیل و همکارهای سابق و چند همکار ایرانیه جدیده. تصور اینکه از توی جامعه کانادایی روزی دوستی صمیمی پیدا کنم تقریبا غیرممکنه. بهترین ساعتهام وقتهاییه که با ایران پای اسکایپ یا وایبر و چت حرف می زنم.
اون معجونی که آدمها رو اینجا شیفته موندن می کنه، با ذائقه من جور نیست. نه زرق و برقش نه حریم بزرگ آزادی خصوصیش، هیچکدم نمی تونه برای یک مرد چهل ساله جذاب باشه. فعلا مثل یک کارگر ایرونی که رفته ژاپن باید روی کارم تمرکز کنم. مخلص همگی امیر اول اسفند ۹۲

۲ نظر:

  1. عالي بود امير جان، استفاده كرديم !

    پاسخحذف
  2. comparison is good, then you decide where to live,but comparison like this is like torturing yourself.

    پاسخحذف